۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

انتشار گزارشی دردناک و تکان دهنده در بارهء سنگسار یک دختر سیزده سالهء اهل سومالی



گزارشی که در ال پائیس به چاپ رسیده است، گزارش مفصلی است به قلم لالی کامبرا (Lali Cambra) که از کیپ تاون (در افریقای جنوبی) مخابره شده است. طبق گزارش ال پائیس: عشا، نه یک زن 24 ساله؛ بلکه دخترکی 14 ساله بود و زانیه (زن زناکار) هم نمی توانست باشد؛ چون هنوز شوهر نکرده بود. ولی او را به عنوان یک زن شوهردار 24 ساله روز دوشنبه (27 اکتبر)، به حکم قاضی شرع بندر ساحلی کیسمایو (Kismayo) در سومالی و به اِتِّهام زنای محصنه سنگسار کردند. عشا، مرتکب زنایی نشده بود. بلکه سه تن از مردان قبیله ای مسلمان که او در آن جا زندگی می کرد دخترک را مورد تجاوز جنسی قرار داده بودند ولی محکمهء شرع بندر کیسمایو، به منظور از بین بردن آثار جرم و بدون تَوَجُّه به بیماری صَرع (اپیلپسیا) که عشا به آن مبتلا بود، در نهایت بی رحمی حکم سنگسارش را صادر کرد.


***

قاضی


داستان از فرشته تيفوری

فرياد کوتاهی در اطاق پيچيد و هه هه.... آخ..... هه.... اوهه.........

زن با عصبانيت گفت: بخواب، باز هم خواب بد ديدی! هر شب دست کم دو سه بار با اين خواب‏هات منو بيدار می‏کنی، اين چه وضعيه!

مرد سرش را روی بالش گذاشت و به فکر فرو رفت و رؤيايش را از خاطر گذراند....

*****

... در افق، يک فرشته‏ی کوچک به نرمی راه می‏رفت.... شايد هم می‏رقصيد. در دست راستش چيزی بود که از بازتاب نور خورشيد چنان می‏درخشيد که نمی‏شد تشخيص داد، چيست. فرشته آن را به راست و چپ حرکت می‏داد... می‏خواست توجه من را جلب کند... آری همين طور بود... او می‏خواست که من آن را ببينم... بعد به من اشاره کرد... نمی‏دانم، چگونه... ولی من را صدا می‏کرد... نه، مثل اين که من را به سوی خودش می‏خواند... وقتی به جلو رفتم، خودم را پشت سر يک عده‏ای ديدم... بله، مردان زيادی به سوی افق می‏دويدند... همه می‏دويدند... همه... من هم دويدم... من هم به طرف فرشته رفتم... وقتی به افق رسيدم، تنها خودم بودم... ديگر کسی نبود... فرشته را جلوی خودم ديدم، ولی او کوچک نبود... فرشته آنقدر بزرگ بود که سرم را تا آن حد که می‏توانستم به عقب خم کرده بودم.... بعد فرشته آن چيزی را که در دست داشت به من نشان داد... يک ترازوی کوچک طلايی... کفه‏هايش با زنجيری ظريف به استوانه‏ی فوقانی وصل بودند... می‏درخشيد... چنان می‏درخشيد که نمی‏توانستم، به آن چشم بدوزم... کفه‏ها نه چندان محسوس بالا و پايين می‏شد... بعد فرشته آن را به طرف من دراز کرد... صورت فرشته را ديدم... با اشاره‏ی مليحی به من فهماند که ترازو را بگيرم... صورت فرشته را ديدم... آن صورت را شناختم... نگاهش قهرآميز بود، آن نگاه مرا پست ‏کرد و آن لبخند... آن لبخند در آن صورت... بر آن لب، مرا مسخره کرد... وحشت سراپايم را فراگرفت.... آن صورت را می‏شناختم... آن دختر را می‏شناختم... همان دختری بود که.... فرشته در افق ناپديد شد.... ترازو در دستم بود... ترازو ناگهان بزرگ شد... و بزرگتر شد... ترازو سياه بود... سياه بود، خيلی سياه... ترازو سنگين بود... دو کفه‏ی آن مانند چاهی سياه دهانه باز کردند و آخ... جلوی من دايره وار حرکت می‏کردند... من را در داخل خود می‏کشيدند... در درون سياهی... چشمانم بسته شد... مقاومت می‏کردم... زور می‏زدم... ولی آن دو چاه با نفسی قوی من را بدرون خود می‏کشيد... دست و پا می‏زدم... دست و پا می‏زدم... در هوا معلق شده بودم... و با سر محکم به داخل سوراخ سياه کشيده شدم.... فرياد زدم... فرياد می‏کشيدم...

*****

نـــه....نه، اووووووه..... و فرياد زد: عشـــاء، عشـــاء، دخترم، دختَ...

صدای مرد در خانه پيچيد.

زن از جا پريد، اول با وحشت، بعد با عصبانيت و خشم به مرد نگاه کرد. گفت: چته مرد، چرا اين موقع شب فرياد می‏زنی، دخترمان خوابيده. آروم باش. مردم رو بيدار کردی، عاقبت از دستت شکايت می‏کنن، ناسلامتی خودت يک قاضی هستی. دست از اين ديوونه بازی‏های نيمه شب بردار! اگر مريضی، خوب برو پيش دکتر. اين که نميشه، هر شب الم شنگه راه می‏اندازی.

مرد خيس عرق شده بود. هنوز می‏لرزيد. زن نگاهی از روی ترحم به او انداخت. بلند شد، رفت بيرون و چند دقيقه بعد با يک قرص خواب آور و ليوان آب وارد شد.

مرد روی تخت نشسته بود. پشتش کاملاً خميده بود. با دو دست صورتش را می‏ماليد. زن برايش پيژامه‏ی تازه‏ای آورد. مرد لباسش را عوض کرد. بلند شد و به طرف پنجره رفت. بيرون تاريک بود. نور چراغ خيابان روبرو قسمتی از حياط را روشن کرده بود. مرد همانجا ايستاد و به باغچه خيره شد. فکر نمی‏کرد. اصلاً به هيچ چيز فکر نمی‏کرد. فکرش فلج شده بود. قادر نبود به افکارش تسلط پيدا کند. همانجا ايستاده بود.

زن گفت: مرد، بگير بخواب! فردا بايد بری سر کار.

زن در رختخواب خزيد و چند لحظه بعد در خواب خوشی فرو شد.

مرد با خود گفت: سرِ کار... کدوم کار... کاری که با ترازوی عدالت نشان داده می‏شود. کدوم عدالت... کدوم قانون... شريعت...

*****

قاضی مردی بود با قامت متوسط، شکم بزرگ و صورت پهن. دو خط موازی از ابتدای ابروها به بالا اخم عميقی را در ميان پيشانی او رسم می‏کرد. اين خطوط با دو چينی که از کنار بينی کشيده شده، از گوشه‏ی لب‏ها تا نزديک چانه امتداد می‏يافت، حالتی عبوس و جدی به قيافه‏اش می‏داد، بخصوص که ريش نتراشيده‏اش در شيار دو چينِ مابين لب‏ها، دو خط پُری را می‏کِشيد. ابروهای پرپشت تا روی چشمها کشيده شده، چنان از ديدگانش پاسداری می‏کردند که کمتر نگاهی به چشمانش راه می‏يافت و چشمان کوچک و گرد و قهوه‏ای‏اش در دايره‏ی صورت جلوه‏ نمی‏کرد. در عوض لب‏های کشيده و دهان بزرگش فوراً به چشم می‏آمد. بازو و ساعد کوتاه به دست‏های قوی و فربه و بيش از حد بزرگ ختم می‏شد. موهايش هنوز سياه بود، ولی موهای وسط سر به اندازه‏ی يک کف دست ريخته و پوست آن قسمت براق بود.

تا چندی پيش آدمی متدين بود. ديگران او را به اين جهت می‏ستودند. قاضی شهر بود و قاضی شرع بود و شهر و شرع را می‏شناخت. اگرچه که هيچگاه پرونده‏ای را مطالعه نمی‏کرد – يعنی پرونده‏ای با اسناد و مدارک ارائه نمی‏شد که ارزش مطالعه را داشته باشد - ولی به قضاوت خودش ايمان داشت. می‏دانست که هميشه درست قضاوت می‏کند، يعنی از روی شريعت، آنچه شريعت گفته است...

اما بعد از آن ماجرا، يک باره همه چيز عوض شد...

*****

او همچنان که پشت پنجره ايستاده بود و به باغچه‏ی خانه‏ چشم دوخته بود، رؤيايش درون خاطره‏اش بازگشت.

در کنار آن باغچه ايستاده بودم. آفتاب، نور زيبايش را به همه جا گسترده و روز را با آن زينت داده بود. دخترم عشا، در حياط بازی می‏کرد. می‏دويد، دور من می‏گشت، لبه‏ی کتم را از عقب می‏گرفت و می‏کشيد و می‏خنديد و صدای شادی کودکانه‏اش فضای باغ و خانه را پر از زندگی می‏کرد.‏ موهای بلند و سياه در هوای دور سرش می‏چرخيدند. بازوان نازکش را باز می‏کرد و من را به سوی خود می‏خواند. دست‏های کوچکش صورتم را نوازش می‏داد....

ناگهان سه سرباز رسيدند. سه مرد قوی... در حياط را شکستند... وارد شدند... همه چيز ساکت شد... فضا تاريک شد... مردان عشا را برداشتند و بردند... عشا با تعجب به من می‏نگريست و فرياد می‏زد: پدر... پدر... آن سه مرد را می‏شناختم... آن صورت‏ها را ديده بودم... چندين بار ديده بودم... در دادگاه...

اما من مانند مجسمه بی‏حرکت ايستاده بودم. بدنم سنگين شده بود. پاهايم حرکت نمی‏کردند، دست‏هايم مانند دو وزنه‏ی سربی در کنار بدنم آويخته بودند.

فرياد دخترم را می‏شنيدم... نمی‏دانستم از کجاست... صدای خنده‏ی مردان در گوشم پيچيد... می‏خواستم بدوم... پاهايم لمس بودند... صورت دخترم را ديدم... دو مار در چشمهايش می‏خزيدند... يک مار درون دهانش فرو می‏رفت... بعد ديگر صدايی نيامد... گلويم باز شد و فرياد زدم، نه... نه ... عشا... دخترم...

*****

دختر صورتی پريده رنگ داشت. سر را به زير نگاه داشته، در نگاهش وحشت موج می‏خورد. سه سرباز بی‏اعتنا ايستاده، به نظر می‏رسيد که مأموريت خود را انجام داده‏اند. لبخند مرموزی بر لبان هر سه نشسته و حالتی به صورتشان می‏داد که يک سلطان با قدرت بعد از کشتار دسته جمعی اسرا را داشت. از جلسه‏ی دادگاه که می‏رفتند، بلند با يکديگر حرف می‏زدند، صداهايشان در هم قاطی می‏شد و می‏خنديدند.

ساکت بودم. دهانم بسته شده بود. هيچ چيز نمی‏توانستم بگويم. پدر عشا در مقابلم نشسته بود. سرش روی ميز بود. به من نگاه نمی‏کرد. شکايت‏نامه‏اش هنوز روی ميز در لای پرونده‏ای بود که حتی باز هم نکرده بودم. از آن سه سرباز شکايت کرده بود. اين پدر دير رسيده بود. وقتی آمده بود که عشا را به دستور من سنگسار کرده بودند. دختر دوازده ساله‏اش زيبا بود، کودک بود و به لطافت همه‏ی دختران. اما من بر طبق شريعت رفتار کرده بودم.

شريعت... کدام شريعت؟ کدام قانون؟ کدام عدالت... کدام...؟

*****

بدن مرد با شدت تکان خورد... چشمهايش را باز کرد. در رختخواب چرخيد و به طرف زنش برگشت و او را نگريست. زن با نگاهی خشک و آمرانه به او خيره شده بود. زنش بيدار بود و او را می‏پاييد.

آرام گفت: ديدمش، باز هم آنجا بود. صورت کوچک و پريده رنگ... نگاهی مات و سرد... مارها دست‏هايش را به هم بسته بودند... مارها دور گردنش حلقه زده بودند... ناگهان، بزرگ شد، بزرگ و بزرگتر... آنقدر بزرگ شد، تا جلوی من رسيد، سرم را بالا گرفتم که نگاهش کنم... از آن بالا به من نگاه کرد... سرد و خشک... نگاهش مثل هميشه تحقيرم می‏کرد... پستم می‏کرد... و بعد آن لبخند... لبخندی که مسخره‏ام می‏‏کرد... مسخره‏اش ‏شده بودم... آخ... چه تصوير وحشتناکی است...

زن گفت: يعنی چه حقيقت وحشتناکی است.

مرد گفت: ولی من برطبق شريعت رأی دادم.

زن نگاهی تمسخر آميز به او کرد و گفت: می‏خواهی خودت را راحت کنی؟ تو خوب می‏دونی که با اين عذر، وجدانت را آرامش نخواهی داد. تو اسم اين جنايت را شريعت گذاشته‏ای و به اين نام قانوناً جرم‏های سنگينی کرده‏ای. قضاوت‏هايی که بشريت آنها را جرم می‏شناسد. شريعت تو از قوانين بشری جداست و تو اين را خوب می‏دانی. شريعت تو به مردان جواز تجاوز به زنان می‏دهد، و زنان را به عوض جرم آنان به سنگساری محکوم می‏کند! شريعت تو يعنی امتيازات خاص برای گروهی و توسری و محروميت برای گروهی ديگر. شريعت تو بويی از عدالت نبرده. جای اين شريعت در محلی که دادگاه می‏ناميم نيست. نه‏، آقای قاضی، اين عدالت و دادگستری نيست. اگر می‏توانی شريعتت را عوض کن، اگر نمی‏توانی دست از قضاوت بردار و بيگناهان ديگری را به کام مرگ نيانداز.... شريعت تو با شريعت خدای عادل فرق دارد... بساطت را جمع کن و خودت را راحت کن!

يادت هست، که آن زن بدبختی که دخترش را از کام آن مرد بی‏حيا بيرون کشيد، محکوم به مرگ کردی؟ از دست بد، ضربه‏ای که به مرد وارد کرده بود، يک سره کارش را ساخته بود. ولی شريعت تو، مرد قاتل را محکوم نمی‏کند، اما زن قاتل – چه از خودش دفاع کند، چه از کودکش – فرقی نمی‏کند، به مرگ محکوم است. اين است شريعت تو.

بعد زن با صدای خشم‏آلودی گفت: تعجب آور هم نيست که وجدانت ناراحت است. شريعتت سياه است، سياه، از انسانيت به دور است، رنگی از عدالت شريعت واقعی نگرفته است. اين شريعت، شريعت خدا نيست. اگر می‏خواهی يک قهرمان باشی، دست از اين کار بکش، اين بساط را جمع کن و برو دنبال عدالت!

*****

قاضی شرع بر کرسی قضاوت نشست. سال‏ها بر اين کرسی نشسته بود. سال‏ها قضاوت کرده بود. امروز هم مثل همه‏ی روزها بر آن کرسی تکيه زد. او می‏دانست که از شريعت تا عدالت فاصله بسيار است، اما شهر چنين می‏خواست و شرع چنين می‏گفت و او را يارای ايستادگی نبود. همه چيز روش هميشگی را دنبال می‏کرد. همه چيز می‏توانست، می‏تواند و بايد روش هميشگی‏ را داشته باشد، حتی قضاوت از روی شريعت، نه از عدالت. در مبارزه‏ی درونی‏اش، آن نيرو که اسم و رسم در اجتماع و شهر ناميده می‏شود، پيروز بود.

زنش چند سال پيش، يعنی بعد از ماجرای عشا او را ترک گفته بود. اما او نامش را به زنش هم ترجيح داده بود.

*****

حال هر صبح بعد از جلوسِ قاضی بر کرسی قضاوت، بر ديوار روبرو تصوير صورت‏هايی به حرکت می‏آمدند. صورت‏هايی شکسته، پريده، مريض... بعضی از آنها چشم نداشتند، گردن بعضی‏ها خونين بود... گاهی شبح اعضای بريده‏ای روی ديوار می‏رقصيدند. دست‏ها، دست‏هايی به اندازه‏های مختلف، حتی چند پا که می‏دويدند... ولی صورت عشا باقی می‏ماند که نگاهی حقارت آميز داشت و لبخندی تمسخرآميز.

اما قاضی به قضاوت خود ادامه می‏داد. شريعت را از حفظ بود. همه چيز مطابق شريعت، همه چيز مثل هميشه.


http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=18155

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

یک فعال زنان در اتریش: در ایران یک ژورنالیسم جنبشی وجود دارد

شهرزاد نیوز: پنج زن فعال سیاسی از ایران مهمان وین بودند: آنچه را که سیاست مورد غفلت قرار می دهد، جامعه خود برعهده می‌گیرد. در این بیان نوعی خوش‌بینی هدفمند نیز نهفته است.

خوش‌بینی چیز قشنگی است، به ویژه اگراز کشوری آمده باشد که بیشتر به خاطر اخبارغم‌انگیزش شهرت دارد؛ آنگاه که سخن برسر نهادینه کردن ارزش‌های پایه‌ای دمکراتیک باشد. سخن از ایران است: ورای حملات یهودستیزانه لفظی‌ی احمدی‌نژاد علیه اسراییل و مستقل ازکشمکش وی با جامعه ی جهانی بر سر برنامه اتمی ایران، در این کشور 75 ملیون نفره، جامعه‌ای مدنی شکل گرفته است که عمدتا ً از سوی زنان پیش برده می‌شود.

این برآورد پنج زن مهمان است که به دعوت "جامعه‌ی ایران ـ اتریش"، کارپایه "طرفدار زن و فوروم بینافرهنگی وین ِ ایرانی" در روزهای سوم و چهارم اکتبر به وین آمده‌اند و از روندهای تکاملی جامعه مدنی در ایران گزارش می‌دهند. شهلا لاهیجی، چهره شناخته شده جنبش زنان ایران جزو این مهمانان بود که در سال 1983 به عنوان نخستین زن ناشر، تاریخ را رقم زد. انتشاراتی "روشنگران" تاکنون 300 عنوان کتاب منتشر کرده است که موضوع اکثر آن‌ها را واقعیت زندگی زنان تشکیل می‌دهد. این ناشر می‌گوید: عنوان تنها ناشر زن، دیگر مدت‌هاست که متعلق به گذشته است: در این میان بازار کتاب "به واقع در دست زنان است". وی می‌افزاید: از 500 ناشر "مستقل"، 200 نفر آنان زنان هستند.

پُرکردن خلاء سیاسی با ابتکارشخصی

این که زنان در مورد "مشکلات جاری" مثل سقط جنین و خشونت در خانواده می‌نویسند، البته که شجاعانه است، اما این در وضعیت دشواراقتصادی زنان، تغییر چندانی به وجود نمی‌آورد. وضع بازار کار درایران به طورکلی خراب است ـ به ویژه برای فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها ـ با وجود این، زنان مهمان از روندهای مثبت نیزسخن گفتند. فیروزه صابر، کارشناس بازار کار، نتیجه تحقیقات خود درباره 50 کارفرمای زن در ایران را عرضه کرد: همان توانمندی که زنان را قادر می‌سازد علیرغم تبعیضات حقوقی و اجتماعی مبتلا به‌شان، در زندگی شغلی فعال شوند. وی نظر خود را، ورای محیط‌های روشنفکری و شهری نیزتأیید شده می‌داند. صابر می گوید: "زنان آن خلایی را که سیاست رسمی تولید می‌کند، با نیروی فردی خود پُر می‌کنند؛ آن‌ها مجبوربه این کاربوده‌اند."

روزنامه‌نگارجوان، آمنه شیرافکن، بخش رسانه‌ها را پوشش می‌دهد. او در رشته تحقیقات زنان در تهران تحصیل می‌کند، در جنبش دانشجویی فعال است و چند سالیست که برای نشریات زنان می‌نویسد. این روزنامه‌نگار 26 ساله می‌گوید: زنان روزنامه‌نگاردر سال‌های اخیر سلطه مردان و نگاه مردانه را بر رسانه‌ها شکسته‌اند. امروزه دیگر بحث پیرامون موضوعات ویژه زنان، مانند خشونت در خانواده و یا حق کارکردن زن، تنها در نشریات زنانه مطرح نمی‌شود، بلکه نشریات عمومی را نیز دربرمی‌گیرد.

خط قرمز سانسور

اما شرایط کار برای روزنامه‌نگاران زن در تهران، همچنان دشوار است. وجود سانسور شدید باعث می‌شود تا درباره، مثلا سنگسارمطلبی نوشته نشود. لیستی از زنان فعال وجود دارد که گزارش در مورد آن‌ها در رسانه‌ها ممنوع است.

با وجود شرایط ناگواری که عدم تأمین مالی هم از زمره آنان است، زنان پیروزی‌هایی هم به دست آورده‌اند: آن‌ها توانستند یک لایحه قانونی در جهت تسهیل چند همسری و بستن مالیات بر مهریه را، که بخشی از اصول‌گرایان هم با آن مخالف بودند، به شکست بکشانند. فیروزه صابر با افتخار در این باره گفت: "وقتی که از کنار کیوسک‌های روزنامه‌فروشی رد می‌شدم و دیدم که تقریبا ً همه روزنامه تیتر زده‌اند "پیروزی زنان"، مو بر تنم سیخ شد."

ژورنالیسم جنبشی

در مورد یک لایحه دیگر نیز که موضوع آن کم کردن ساعات کار زنان بود، جنبش زنان توانست خواست خود را پیش ببرد. بحث بر سر این لایحه بسیار شدید بود، چرا که عده‌ای از زنان دراین کاهش یکسویه ساعات کار خود را ذینفع می‌دیدند. شیرافکن در این باره همچنین گفت که این لایحه سرانجام کنار گذاشته شد، زیرا هزینه مالی آن برای دولت بسیار بالا بود.
شیرافکن همه این‌ها را نشانه‌ی یک "ژورنالیسم جنبشی" در حال قدرت‌گیری می‌بیند: از یک سو به خاطرآن که بسیاری از فعالان زن دراین میان به عنوان روزنامه‌نگار کار می‌کنند، و از دیگر سو چون ژورنالیسم انتقادی می‌تواند تغییراتی در مناسبات موجود را سبب شود.

هم اکنون نیز بحث بر سر قانون بومی‌گزینی دانشجویان، به منظور کاهش شمار دانشجویان زن در دانشگاه‌ها، درگرفته است؛ که به گفته شیرافکن، دراین رابطه نیز ژورنالیسم انتقادی در حال بسیج شدن است.



۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

همایش کمپین یک میلیون امضا در آلمان (روز جهانی‌ مبارزه با خشونت علیه زنان)


جهل، اولين و آخرين پرده اي است که مي تواند زنان را در پستو نگاه دارد. چه آنان که با مدرسه سازي براي دختران، ‏پيشگام پس زدن اين پرده شدند و چه آناني که تا امروز، با توزيع اطلاع رساني، با توزيع انديشه و آگاهي، سعي در تغيير ‏شرايط زنان دارند، همگي در کار مبارزه با جهلند. در اين گذار تنگ و صعب، که حتا بسياري از زنان تحصيل کرده ما نيز ‏از تدبير غير منصفانه اي که برايشان انديشيده شده نا آگاهند يا درصورت آگاهي نيز، به خودآگاهي جمعي که به ايشان توان ‏تغيير سرنوشتشان را بدهد دست نيافته اند، چگونه مي شود به روشني پاسخ داد که آيا جنبش زنان، امروز محدود به قشر ‏روشنفکر و عده اي از زنان نخبه گراست، يا متعلق به گستره اي از زناني که در اين گستره، از هر طيف و قشري در آن ‏يافت شود؟ اما در همين رهگذر اين پاسخ روشن و واضح را مي شود با قاطعيت گفت که بحث ما در خاستگاه نيست، بلکه ‏در خواسته هاست! و خواسته هاي جنبش زنان، خواسته هاي عمومي است. زيرا منافع جنبش زنان، حدو مرزش را منافع ‏عمومي زنان و به دنبال ان منافع عمومي جامعه تعيين مي کند. ‏(آسیه امینی)
این همایش در روز ۲۵ نوامبر۲۰۰۸ با میزبانی فعالین کمپین در شهر هایدلبرگ (نرگس رضایی، ندا اصلانneda9germany@yahoo.com>، نیما اصلان)و همکاری دیگر اعضای کمپین(خانمها مریم خدارحمی، لیلا سبحانی و نسیمه مرشدی از هامبورگ ) برگزار شد که هدف اصلی این برنامه نقطه آغازی برای همکاری هرچه بیشتر اعضای کمپین در پیشبرد اهداف مشترک و جلب حمایت همه اقشار برای جنبش زنان ایران بود.



در این همایش گفتگو هائی در زمینه خشونت علیه زنان ایران وهمچنین هدف اصلی کمپین(جمع آوری یک ملیون امضا)انجام شد.



خشونت همه جانبه در ایران علیه زنان

در ایران هر روزه شاهد خشونت هایی هستیم که به صورت آشکار و پنهان بر علیه زن ایرانی به اشکال گوناگون روا داشته می شود بخشی از این خشونت ریشه در فرهنگ و سنت داشته و بخشی حاصل تداوم تبعیض علیه زنان در ساختار حقوقی ایران می باشد و دولت نسبت به تکالیفی که باید در حمایت از حقوق شهروندی نیمی از جمعیت کشور انجام دهد کوتاهی می کند و خود دولت سهم عمده ای در خشونت علیه زنان سهیم است اما زنان ایرانی نیز بار دیگر این نهیب را می زند که امروزه دیگر شهروند درجه ی دوم نیستند و نمی خواهند باشند و باید نسبت به حقوق انسانی انها توجه شود و خود نیز در جهت خشونت زدایی از زندگی خویش با تکیه بر اصل برابری گام بر می دارند. نقش حکومت در بروز انواع خشونت علیه زنان بسیار بارز است و زنان ایران با تکیه بر حقوق انسانی و برابری می دانند یکی از راههای پیشگیری از بروز خشونت ایجاد فضای گفتگو و اگاه کردن قشرهای مختلف زنان و مردان جامعه است هر چند چنین نمی شود مگر با حمایت های قانونی و تغییر قوانین تبعض امیز در کشور. لازم به ذکراست که در کشور ما برخلاف اکثر کشورهای جهان قوانین نه تنها از جرائم علیه زنان جلوگیری نمی کند بلکه خشونت بر علیه زنان را در جامعه ترویج و تشویق می کند با پشتوانه ی قوانینی که از شرع نشات گرفته است دولت با علم به اینکه بر زنان ایران ظلم و ستم روا می شود باز هم به فشارهای مختلف علیه زنان ادامه می دهد نمونه های بارز این خشونتها را می توان در سرکوب گسترده زنان در سطوحها ی مختلف مشاهده کرد از پوشش تا سرکوب عقاید کمپین برابری زنان در راستای رفع خشونت ها بر زنان در قانون قدم را بر داشته است که حتی در این عرصه نیز که مدنی ترین و قانونی ترین مسیر برای کمک به بهبود وضعیت زنان است نیز مورد شدیدترین و وحشیانه ترین خشونتها توسط دولت قرار گرفته است کمپین یک میلیون امضا در مدت فعالیت خود سعی بر این داشته و دارد که زنان را به حقوق خود اگاه و انها را به اگاهی مسلح کند
و این تفکر و شیوه خوش ایند حاکمان و قدرتهای مطلق مرد سالارانه ی ایران نیست و ما تلاش می کنیم با مدنی ترین روشها به مقابله ی این تفکر حاکمانه برخورد کنیم و اینجاست که جامعه ی جهانی باید از این جنبش حمایتها ی خود را از زنان ایران در سطح گسترده اعلام دارد(مریم خدارحمی)
بچه ها صبحتان بخير ، سلام

درس اول فعل مجهول است

فعل مجهول چيست ، ميدانيد؟

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آويزي

در تهيگاه زنگ ميلغزيد

صوت ناساز آنچنان که مگر

شيشه بر روي سنگ ميلغزيد

ساعتي داد آن سحن دادم

حق گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

ژاله را از آن ميان صدا کردم

ژاله ! از درس من چه فهميدي؟

پاسخ من سکوت بود و سکوت

ده ! جوابم بده کجا بودي؟

رفته بودي به عالم هپروت؟

خنده ي دختران ، غرش من

ريخت بر فرق ژاله چو باران

ليک او بود غرق در حيرت خويش

خشمگين ، انتقام جو گفتم :

بچه ها گوش ژاله سنگين است

دختري طعنه زد که نه خانم

درس در گوش ژاله ياسين است

باز هم خنده هاي ، همهمه ها

تند و پيگير ميرسيد به گوش

زير آتش فشان ديده ي من

ژاله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حيرانم

آن دو ميخ نگاه خيره ي او

موج زن در دو چشم بي گنهش

رازي از روزگار تيره ي او

آنچه در آن نگاه خواندم

قصه ي غصه بود و حرمان بود

ناله اي کرد و در سخن آمد

با صدايي که سخت لرزان بود

(( فعل مجهول فعل آن پدريست

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سيلي کوفت

مادرم را ز خانه بيرون کرد

شب دوش از گرسنگي تا صبح

خواهر شيرخوار من ناليد

سوخت از تب ، شب برادر من

تا سحر در کنار من ناليد

از غم آن دو تن دو ديده ي من

اين يکي اشک بود و آن خون بود

مادرم را دگر نميدانم

که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و ناليد و آنچه باقي ماند

هق هق گريه بود و ناله ي او

شسته مي شد به قطره هاي اشک

چهره ي همچو برگ لاله ي او

ناله ي من به ناله اش آميخت

که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز قصه ي غم توست

تو بگو من چرا سخن گفتم

فعل مجهول فعل آن پدريست

که ترا بي گناه ميسوزد

آن حريق هوس بود که در آن

مادري بي پناه مي سوزد!


سيمين بهبهانی

فاطمه بهادری