
***
قاضی
داستان از فرشته تيفوری
فرياد کوتاهی در اطاق پيچيد و هه هه.... آخ..... هه.... اوهه.........
زن با عصبانيت گفت: بخواب، باز هم خواب بد ديدی! هر شب دست کم دو سه بار با اين خوابهات منو بيدار میکنی، اين چه وضعيه!
مرد سرش را روی بالش گذاشت و به فکر فرو رفت و رؤيايش را از خاطر گذراند....
*****
... در افق، يک فرشتهی کوچک به نرمی راه میرفت.... شايد هم میرقصيد. در دست راستش چيزی بود که از بازتاب نور خورشيد چنان میدرخشيد که نمیشد تشخيص داد، چيست. فرشته آن را به راست و چپ حرکت میداد... میخواست توجه من را جلب کند... آری همين طور بود... او میخواست که من آن را ببينم... بعد به من اشاره کرد... نمیدانم، چگونه... ولی من را صدا میکرد... نه، مثل اين که من را به سوی خودش میخواند... وقتی به جلو رفتم، خودم را پشت سر يک عدهای ديدم... بله، مردان زيادی به سوی افق میدويدند... همه میدويدند... همه... من هم دويدم... من هم به طرف فرشته رفتم... وقتی به افق رسيدم، تنها خودم بودم... ديگر کسی نبود... فرشته را جلوی خودم ديدم، ولی او کوچک نبود... فرشته آنقدر بزرگ بود که سرم را تا آن حد که میتوانستم به عقب خم کرده بودم.... بعد فرشته آن چيزی را که در دست داشت به من نشان داد... يک ترازوی کوچک طلايی... کفههايش با زنجيری ظريف به استوانهی فوقانی وصل بودند... میدرخشيد... چنان میدرخشيد که نمیتوانستم، به آن چشم بدوزم... کفهها نه چندان محسوس بالا و پايين میشد... بعد فرشته آن را به طرف من دراز کرد... صورت فرشته را ديدم... با اشارهی مليحی به من فهماند که ترازو را بگيرم... صورت فرشته را ديدم... آن صورت را شناختم... نگاهش قهرآميز بود، آن نگاه مرا پست کرد و آن لبخند... آن لبخند در آن صورت... بر آن لب، مرا مسخره کرد... وحشت سراپايم را فراگرفت.... آن صورت را میشناختم... آن دختر را میشناختم... همان دختری بود که.... فرشته در افق ناپديد شد.... ترازو در دستم بود... ترازو ناگهان بزرگ شد... و بزرگتر شد... ترازو سياه بود... سياه بود، خيلی سياه... ترازو سنگين بود... دو کفهی آن مانند چاهی سياه دهانه باز کردند و آخ... جلوی من دايره وار حرکت میکردند... من را در داخل خود میکشيدند... در درون سياهی... چشمانم بسته شد... مقاومت میکردم... زور میزدم... ولی آن دو چاه با نفسی قوی من را بدرون خود میکشيد... دست و پا میزدم... دست و پا میزدم... در هوا معلق شده بودم... و با سر محکم به داخل سوراخ سياه کشيده شدم.... فرياد زدم... فرياد میکشيدم...
*****
نـــه....نه، اووووووه..... و فرياد زد: عشـــاء، عشـــاء، دخترم، دختَ...
صدای مرد در خانه پيچيد.
زن از جا پريد، اول با وحشت، بعد با عصبانيت و خشم به مرد نگاه کرد. گفت: چته مرد، چرا اين موقع شب فرياد میزنی، دخترمان خوابيده. آروم باش. مردم رو بيدار کردی، عاقبت از دستت شکايت میکنن، ناسلامتی خودت يک قاضی هستی. دست از اين ديوونه بازیهای نيمه شب بردار! اگر مريضی، خوب برو پيش دکتر. اين که نميشه، هر شب الم شنگه راه میاندازی.
مرد خيس عرق شده بود. هنوز میلرزيد. زن نگاهی از روی ترحم به او انداخت. بلند شد، رفت بيرون و چند دقيقه بعد با يک قرص خواب آور و ليوان آب وارد شد.
مرد روی تخت نشسته بود. پشتش کاملاً خميده بود. با دو دست صورتش را میماليد. زن برايش پيژامهی تازهای آورد. مرد لباسش را عوض کرد. بلند شد و به طرف پنجره رفت. بيرون تاريک بود. نور چراغ خيابان روبرو قسمتی از حياط را روشن کرده بود. مرد همانجا ايستاد و به باغچه خيره شد. فکر نمیکرد. اصلاً به هيچ چيز فکر نمیکرد. فکرش فلج شده بود. قادر نبود به افکارش تسلط پيدا کند. همانجا ايستاده بود.
زن گفت: مرد، بگير بخواب! فردا بايد بری سر کار.
زن در رختخواب خزيد و چند لحظه بعد در خواب خوشی فرو شد.
مرد با خود گفت: سرِ کار... کدوم کار... کاری که با ترازوی عدالت نشان داده میشود. کدوم عدالت... کدوم قانون... شريعت...
*****
قاضی مردی بود با قامت متوسط، شکم بزرگ و صورت پهن. دو خط موازی از ابتدای ابروها به بالا اخم عميقی را در ميان پيشانی او رسم میکرد. اين خطوط با دو چينی که از کنار بينی کشيده شده، از گوشهی لبها تا نزديک چانه امتداد میيافت، حالتی عبوس و جدی به قيافهاش میداد، بخصوص که ريش نتراشيدهاش در شيار دو چينِ مابين لبها، دو خط پُری را میکِشيد. ابروهای پرپشت تا روی چشمها کشيده شده، چنان از ديدگانش پاسداری میکردند که کمتر نگاهی به چشمانش راه میيافت و چشمان کوچک و گرد و قهوهایاش در دايرهی صورت جلوه نمیکرد. در عوض لبهای کشيده و دهان بزرگش فوراً به چشم میآمد. بازو و ساعد کوتاه به دستهای قوی و فربه و بيش از حد بزرگ ختم میشد. موهايش هنوز سياه بود، ولی موهای وسط سر به اندازهی يک کف دست ريخته و پوست آن قسمت براق بود.
تا چندی پيش آدمی متدين بود. ديگران او را به اين جهت میستودند. قاضی شهر بود و قاضی شرع بود و شهر و شرع را میشناخت. اگرچه که هيچگاه پروندهای را مطالعه نمیکرد – يعنی پروندهای با اسناد و مدارک ارائه نمیشد که ارزش مطالعه را داشته باشد - ولی به قضاوت خودش ايمان داشت. میدانست که هميشه درست قضاوت میکند، يعنی از روی شريعت، آنچه شريعت گفته است...
اما بعد از آن ماجرا، يک باره همه چيز عوض شد...
*****
او همچنان که پشت پنجره ايستاده بود و به باغچهی خانه چشم دوخته بود، رؤيايش درون خاطرهاش بازگشت.
در کنار آن باغچه ايستاده بودم. آفتاب، نور زيبايش را به همه جا گسترده و روز را با آن زينت داده بود. دخترم عشا، در حياط بازی میکرد. میدويد، دور من میگشت، لبهی کتم را از عقب میگرفت و میکشيد و میخنديد و صدای شادی کودکانهاش فضای باغ و خانه را پر از زندگی میکرد. موهای بلند و سياه در هوای دور سرش میچرخيدند. بازوان نازکش را باز میکرد و من را به سوی خود میخواند. دستهای کوچکش صورتم را نوازش میداد....
ناگهان سه سرباز رسيدند. سه مرد قوی... در حياط را شکستند... وارد شدند... همه چيز ساکت شد... فضا تاريک شد... مردان عشا را برداشتند و بردند... عشا با تعجب به من مینگريست و فرياد میزد: پدر... پدر... آن سه مرد را میشناختم... آن صورتها را ديده بودم... چندين بار ديده بودم... در دادگاه...
اما من مانند مجسمه بیحرکت ايستاده بودم. بدنم سنگين شده بود. پاهايم حرکت نمیکردند، دستهايم مانند دو وزنهی سربی در کنار بدنم آويخته بودند.
فرياد دخترم را میشنيدم... نمیدانستم از کجاست... صدای خندهی مردان در گوشم پيچيد... میخواستم بدوم... پاهايم لمس بودند... صورت دخترم را ديدم... دو مار در چشمهايش میخزيدند... يک مار درون دهانش فرو میرفت... بعد ديگر صدايی نيامد... گلويم باز شد و فرياد زدم، نه... نه ... عشا... دخترم...
*****
دختر صورتی پريده رنگ داشت. سر را به زير نگاه داشته، در نگاهش وحشت موج میخورد. سه سرباز بیاعتنا ايستاده، به نظر میرسيد که مأموريت خود را انجام دادهاند. لبخند مرموزی بر لبان هر سه نشسته و حالتی به صورتشان میداد که يک سلطان با قدرت بعد از کشتار دسته جمعی اسرا را داشت. از جلسهی دادگاه که میرفتند، بلند با يکديگر حرف میزدند، صداهايشان در هم قاطی میشد و میخنديدند.
ساکت بودم. دهانم بسته شده بود. هيچ چيز نمیتوانستم بگويم. پدر عشا در مقابلم نشسته بود. سرش روی ميز بود. به من نگاه نمیکرد. شکايتنامهاش هنوز روی ميز در لای پروندهای بود که حتی باز هم نکرده بودم. از آن سه سرباز شکايت کرده بود. اين پدر دير رسيده بود. وقتی آمده بود که عشا را به دستور من سنگسار کرده بودند. دختر دوازده سالهاش زيبا بود، کودک بود و به لطافت همهی دختران. اما من بر طبق شريعت رفتار کرده بودم.
شريعت... کدام شريعت؟ کدام قانون؟ کدام عدالت... کدام...؟
*****
بدن مرد با شدت تکان خورد... چشمهايش را باز کرد. در رختخواب چرخيد و به طرف زنش برگشت و او را نگريست. زن با نگاهی خشک و آمرانه به او خيره شده بود. زنش بيدار بود و او را میپاييد.
آرام گفت: ديدمش، باز هم آنجا بود. صورت کوچک و پريده رنگ... نگاهی مات و سرد... مارها دستهايش را به هم بسته بودند... مارها دور گردنش حلقه زده بودند... ناگهان، بزرگ شد، بزرگ و بزرگتر... آنقدر بزرگ شد، تا جلوی من رسيد، سرم را بالا گرفتم که نگاهش کنم... از آن بالا به من نگاه کرد... سرد و خشک... نگاهش مثل هميشه تحقيرم میکرد... پستم میکرد... و بعد آن لبخند... لبخندی که مسخرهام میکرد... مسخرهاش شده بودم... آخ... چه تصوير وحشتناکی است...
زن گفت: يعنی چه حقيقت وحشتناکی است.
مرد گفت: ولی من برطبق شريعت رأی دادم.
زن نگاهی تمسخر آميز به او کرد و گفت: میخواهی خودت را راحت کنی؟ تو خوب میدونی که با اين عذر، وجدانت را آرامش نخواهی داد. تو اسم اين جنايت را شريعت گذاشتهای و به اين نام قانوناً جرمهای سنگينی کردهای. قضاوتهايی که بشريت آنها را جرم میشناسد. شريعت تو از قوانين بشری جداست و تو اين را خوب میدانی. شريعت تو به مردان جواز تجاوز به زنان میدهد، و زنان را به عوض جرم آنان به سنگساری محکوم میکند! شريعت تو يعنی امتيازات خاص برای گروهی و توسری و محروميت برای گروهی ديگر. شريعت تو بويی از عدالت نبرده. جای اين شريعت در محلی که دادگاه میناميم نيست. نه، آقای قاضی، اين عدالت و دادگستری نيست. اگر میتوانی شريعتت را عوض کن، اگر نمیتوانی دست از قضاوت بردار و بيگناهان ديگری را به کام مرگ نيانداز.... شريعت تو با شريعت خدای عادل فرق دارد... بساطت را جمع کن و خودت را راحت کن!
يادت هست، که آن زن بدبختی که دخترش را از کام آن مرد بیحيا بيرون کشيد، محکوم به مرگ کردی؟ از دست بد، ضربهای که به مرد وارد کرده بود، يک سره کارش را ساخته بود. ولی شريعت تو، مرد قاتل را محکوم نمیکند، اما زن قاتل – چه از خودش دفاع کند، چه از کودکش – فرقی نمیکند، به مرگ محکوم است. اين است شريعت تو.
بعد زن با صدای خشمآلودی گفت: تعجب آور هم نيست که وجدانت ناراحت است. شريعتت سياه است، سياه، از انسانيت به دور است، رنگی از عدالت شريعت واقعی نگرفته است. اين شريعت، شريعت خدا نيست. اگر میخواهی يک قهرمان باشی، دست از اين کار بکش، اين بساط را جمع کن و برو دنبال عدالت!
*****
قاضی شرع بر کرسی قضاوت نشست. سالها بر اين کرسی نشسته بود. سالها قضاوت کرده بود. امروز هم مثل همهی روزها بر آن کرسی تکيه زد. او میدانست که از شريعت تا عدالت فاصله بسيار است، اما شهر چنين میخواست و شرع چنين میگفت و او را يارای ايستادگی نبود. همه چيز روش هميشگی را دنبال میکرد. همه چيز میتوانست، میتواند و بايد روش هميشگی را داشته باشد، حتی قضاوت از روی شريعت، نه از عدالت. در مبارزهی درونیاش، آن نيرو که اسم و رسم در اجتماع و شهر ناميده میشود، پيروز بود.
زنش چند سال پيش، يعنی بعد از ماجرای عشا او را ترک گفته بود. اما او نامش را به زنش هم ترجيح داده بود.
*****
حال هر صبح بعد از جلوسِ قاضی بر کرسی قضاوت، بر ديوار روبرو تصوير صورتهايی به حرکت میآمدند. صورتهايی شکسته، پريده، مريض... بعضی از آنها چشم نداشتند، گردن بعضیها خونين بود... گاهی شبح اعضای بريدهای روی ديوار میرقصيدند. دستها، دستهايی به اندازههای مختلف، حتی چند پا که میدويدند... ولی صورت عشا باقی میماند که نگاهی حقارت آميز داشت و لبخندی تمسخرآميز.
اما قاضی به قضاوت خود ادامه میداد. شريعت را از حفظ بود. همه چيز مطابق شريعت، همه چيز مثل هميشه.