۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

انتشار گزارشی دردناک و تکان دهنده در بارهء سنگسار یک دختر سیزده سالهء اهل سومالی



گزارشی که در ال پائیس به چاپ رسیده است، گزارش مفصلی است به قلم لالی کامبرا (Lali Cambra) که از کیپ تاون (در افریقای جنوبی) مخابره شده است. طبق گزارش ال پائیس: عشا، نه یک زن 24 ساله؛ بلکه دخترکی 14 ساله بود و زانیه (زن زناکار) هم نمی توانست باشد؛ چون هنوز شوهر نکرده بود. ولی او را به عنوان یک زن شوهردار 24 ساله روز دوشنبه (27 اکتبر)، به حکم قاضی شرع بندر ساحلی کیسمایو (Kismayo) در سومالی و به اِتِّهام زنای محصنه سنگسار کردند. عشا، مرتکب زنایی نشده بود. بلکه سه تن از مردان قبیله ای مسلمان که او در آن جا زندگی می کرد دخترک را مورد تجاوز جنسی قرار داده بودند ولی محکمهء شرع بندر کیسمایو، به منظور از بین بردن آثار جرم و بدون تَوَجُّه به بیماری صَرع (اپیلپسیا) که عشا به آن مبتلا بود، در نهایت بی رحمی حکم سنگسارش را صادر کرد.


***

قاضی


داستان از فرشته تيفوری

فرياد کوتاهی در اطاق پيچيد و هه هه.... آخ..... هه.... اوهه.........

زن با عصبانيت گفت: بخواب، باز هم خواب بد ديدی! هر شب دست کم دو سه بار با اين خواب‏هات منو بيدار می‏کنی، اين چه وضعيه!

مرد سرش را روی بالش گذاشت و به فکر فرو رفت و رؤيايش را از خاطر گذراند....

*****

... در افق، يک فرشته‏ی کوچک به نرمی راه می‏رفت.... شايد هم می‏رقصيد. در دست راستش چيزی بود که از بازتاب نور خورشيد چنان می‏درخشيد که نمی‏شد تشخيص داد، چيست. فرشته آن را به راست و چپ حرکت می‏داد... می‏خواست توجه من را جلب کند... آری همين طور بود... او می‏خواست که من آن را ببينم... بعد به من اشاره کرد... نمی‏دانم، چگونه... ولی من را صدا می‏کرد... نه، مثل اين که من را به سوی خودش می‏خواند... وقتی به جلو رفتم، خودم را پشت سر يک عده‏ای ديدم... بله، مردان زيادی به سوی افق می‏دويدند... همه می‏دويدند... همه... من هم دويدم... من هم به طرف فرشته رفتم... وقتی به افق رسيدم، تنها خودم بودم... ديگر کسی نبود... فرشته را جلوی خودم ديدم، ولی او کوچک نبود... فرشته آنقدر بزرگ بود که سرم را تا آن حد که می‏توانستم به عقب خم کرده بودم.... بعد فرشته آن چيزی را که در دست داشت به من نشان داد... يک ترازوی کوچک طلايی... کفه‏هايش با زنجيری ظريف به استوانه‏ی فوقانی وصل بودند... می‏درخشيد... چنان می‏درخشيد که نمی‏توانستم، به آن چشم بدوزم... کفه‏ها نه چندان محسوس بالا و پايين می‏شد... بعد فرشته آن را به طرف من دراز کرد... صورت فرشته را ديدم... با اشاره‏ی مليحی به من فهماند که ترازو را بگيرم... صورت فرشته را ديدم... آن صورت را شناختم... نگاهش قهرآميز بود، آن نگاه مرا پست ‏کرد و آن لبخند... آن لبخند در آن صورت... بر آن لب، مرا مسخره کرد... وحشت سراپايم را فراگرفت.... آن صورت را می‏شناختم... آن دختر را می‏شناختم... همان دختری بود که.... فرشته در افق ناپديد شد.... ترازو در دستم بود... ترازو ناگهان بزرگ شد... و بزرگتر شد... ترازو سياه بود... سياه بود، خيلی سياه... ترازو سنگين بود... دو کفه‏ی آن مانند چاهی سياه دهانه باز کردند و آخ... جلوی من دايره وار حرکت می‏کردند... من را در داخل خود می‏کشيدند... در درون سياهی... چشمانم بسته شد... مقاومت می‏کردم... زور می‏زدم... ولی آن دو چاه با نفسی قوی من را بدرون خود می‏کشيد... دست و پا می‏زدم... دست و پا می‏زدم... در هوا معلق شده بودم... و با سر محکم به داخل سوراخ سياه کشيده شدم.... فرياد زدم... فرياد می‏کشيدم...

*****

نـــه....نه، اووووووه..... و فرياد زد: عشـــاء، عشـــاء، دخترم، دختَ...

صدای مرد در خانه پيچيد.

زن از جا پريد، اول با وحشت، بعد با عصبانيت و خشم به مرد نگاه کرد. گفت: چته مرد، چرا اين موقع شب فرياد می‏زنی، دخترمان خوابيده. آروم باش. مردم رو بيدار کردی، عاقبت از دستت شکايت می‏کنن، ناسلامتی خودت يک قاضی هستی. دست از اين ديوونه بازی‏های نيمه شب بردار! اگر مريضی، خوب برو پيش دکتر. اين که نميشه، هر شب الم شنگه راه می‏اندازی.

مرد خيس عرق شده بود. هنوز می‏لرزيد. زن نگاهی از روی ترحم به او انداخت. بلند شد، رفت بيرون و چند دقيقه بعد با يک قرص خواب آور و ليوان آب وارد شد.

مرد روی تخت نشسته بود. پشتش کاملاً خميده بود. با دو دست صورتش را می‏ماليد. زن برايش پيژامه‏ی تازه‏ای آورد. مرد لباسش را عوض کرد. بلند شد و به طرف پنجره رفت. بيرون تاريک بود. نور چراغ خيابان روبرو قسمتی از حياط را روشن کرده بود. مرد همانجا ايستاد و به باغچه خيره شد. فکر نمی‏کرد. اصلاً به هيچ چيز فکر نمی‏کرد. فکرش فلج شده بود. قادر نبود به افکارش تسلط پيدا کند. همانجا ايستاده بود.

زن گفت: مرد، بگير بخواب! فردا بايد بری سر کار.

زن در رختخواب خزيد و چند لحظه بعد در خواب خوشی فرو شد.

مرد با خود گفت: سرِ کار... کدوم کار... کاری که با ترازوی عدالت نشان داده می‏شود. کدوم عدالت... کدوم قانون... شريعت...

*****

قاضی مردی بود با قامت متوسط، شکم بزرگ و صورت پهن. دو خط موازی از ابتدای ابروها به بالا اخم عميقی را در ميان پيشانی او رسم می‏کرد. اين خطوط با دو چينی که از کنار بينی کشيده شده، از گوشه‏ی لب‏ها تا نزديک چانه امتداد می‏يافت، حالتی عبوس و جدی به قيافه‏اش می‏داد، بخصوص که ريش نتراشيده‏اش در شيار دو چينِ مابين لب‏ها، دو خط پُری را می‏کِشيد. ابروهای پرپشت تا روی چشمها کشيده شده، چنان از ديدگانش پاسداری می‏کردند که کمتر نگاهی به چشمانش راه می‏يافت و چشمان کوچک و گرد و قهوه‏ای‏اش در دايره‏ی صورت جلوه‏ نمی‏کرد. در عوض لب‏های کشيده و دهان بزرگش فوراً به چشم می‏آمد. بازو و ساعد کوتاه به دست‏های قوی و فربه و بيش از حد بزرگ ختم می‏شد. موهايش هنوز سياه بود، ولی موهای وسط سر به اندازه‏ی يک کف دست ريخته و پوست آن قسمت براق بود.

تا چندی پيش آدمی متدين بود. ديگران او را به اين جهت می‏ستودند. قاضی شهر بود و قاضی شرع بود و شهر و شرع را می‏شناخت. اگرچه که هيچگاه پرونده‏ای را مطالعه نمی‏کرد – يعنی پرونده‏ای با اسناد و مدارک ارائه نمی‏شد که ارزش مطالعه را داشته باشد - ولی به قضاوت خودش ايمان داشت. می‏دانست که هميشه درست قضاوت می‏کند، يعنی از روی شريعت، آنچه شريعت گفته است...

اما بعد از آن ماجرا، يک باره همه چيز عوض شد...

*****

او همچنان که پشت پنجره ايستاده بود و به باغچه‏ی خانه‏ چشم دوخته بود، رؤيايش درون خاطره‏اش بازگشت.

در کنار آن باغچه ايستاده بودم. آفتاب، نور زيبايش را به همه جا گسترده و روز را با آن زينت داده بود. دخترم عشا، در حياط بازی می‏کرد. می‏دويد، دور من می‏گشت، لبه‏ی کتم را از عقب می‏گرفت و می‏کشيد و می‏خنديد و صدای شادی کودکانه‏اش فضای باغ و خانه را پر از زندگی می‏کرد.‏ موهای بلند و سياه در هوای دور سرش می‏چرخيدند. بازوان نازکش را باز می‏کرد و من را به سوی خود می‏خواند. دست‏های کوچکش صورتم را نوازش می‏داد....

ناگهان سه سرباز رسيدند. سه مرد قوی... در حياط را شکستند... وارد شدند... همه چيز ساکت شد... فضا تاريک شد... مردان عشا را برداشتند و بردند... عشا با تعجب به من می‏نگريست و فرياد می‏زد: پدر... پدر... آن سه مرد را می‏شناختم... آن صورت‏ها را ديده بودم... چندين بار ديده بودم... در دادگاه...

اما من مانند مجسمه بی‏حرکت ايستاده بودم. بدنم سنگين شده بود. پاهايم حرکت نمی‏کردند، دست‏هايم مانند دو وزنه‏ی سربی در کنار بدنم آويخته بودند.

فرياد دخترم را می‏شنيدم... نمی‏دانستم از کجاست... صدای خنده‏ی مردان در گوشم پيچيد... می‏خواستم بدوم... پاهايم لمس بودند... صورت دخترم را ديدم... دو مار در چشمهايش می‏خزيدند... يک مار درون دهانش فرو می‏رفت... بعد ديگر صدايی نيامد... گلويم باز شد و فرياد زدم، نه... نه ... عشا... دخترم...

*****

دختر صورتی پريده رنگ داشت. سر را به زير نگاه داشته، در نگاهش وحشت موج می‏خورد. سه سرباز بی‏اعتنا ايستاده، به نظر می‏رسيد که مأموريت خود را انجام داده‏اند. لبخند مرموزی بر لبان هر سه نشسته و حالتی به صورتشان می‏داد که يک سلطان با قدرت بعد از کشتار دسته جمعی اسرا را داشت. از جلسه‏ی دادگاه که می‏رفتند، بلند با يکديگر حرف می‏زدند، صداهايشان در هم قاطی می‏شد و می‏خنديدند.

ساکت بودم. دهانم بسته شده بود. هيچ چيز نمی‏توانستم بگويم. پدر عشا در مقابلم نشسته بود. سرش روی ميز بود. به من نگاه نمی‏کرد. شکايت‏نامه‏اش هنوز روی ميز در لای پرونده‏ای بود که حتی باز هم نکرده بودم. از آن سه سرباز شکايت کرده بود. اين پدر دير رسيده بود. وقتی آمده بود که عشا را به دستور من سنگسار کرده بودند. دختر دوازده ساله‏اش زيبا بود، کودک بود و به لطافت همه‏ی دختران. اما من بر طبق شريعت رفتار کرده بودم.

شريعت... کدام شريعت؟ کدام قانون؟ کدام عدالت... کدام...؟

*****

بدن مرد با شدت تکان خورد... چشمهايش را باز کرد. در رختخواب چرخيد و به طرف زنش برگشت و او را نگريست. زن با نگاهی خشک و آمرانه به او خيره شده بود. زنش بيدار بود و او را می‏پاييد.

آرام گفت: ديدمش، باز هم آنجا بود. صورت کوچک و پريده رنگ... نگاهی مات و سرد... مارها دست‏هايش را به هم بسته بودند... مارها دور گردنش حلقه زده بودند... ناگهان، بزرگ شد، بزرگ و بزرگتر... آنقدر بزرگ شد، تا جلوی من رسيد، سرم را بالا گرفتم که نگاهش کنم... از آن بالا به من نگاه کرد... سرد و خشک... نگاهش مثل هميشه تحقيرم می‏کرد... پستم می‏کرد... و بعد آن لبخند... لبخندی که مسخره‏ام می‏‏کرد... مسخره‏اش ‏شده بودم... آخ... چه تصوير وحشتناکی است...

زن گفت: يعنی چه حقيقت وحشتناکی است.

مرد گفت: ولی من برطبق شريعت رأی دادم.

زن نگاهی تمسخر آميز به او کرد و گفت: می‏خواهی خودت را راحت کنی؟ تو خوب می‏دونی که با اين عذر، وجدانت را آرامش نخواهی داد. تو اسم اين جنايت را شريعت گذاشته‏ای و به اين نام قانوناً جرم‏های سنگينی کرده‏ای. قضاوت‏هايی که بشريت آنها را جرم می‏شناسد. شريعت تو از قوانين بشری جداست و تو اين را خوب می‏دانی. شريعت تو به مردان جواز تجاوز به زنان می‏دهد، و زنان را به عوض جرم آنان به سنگساری محکوم می‏کند! شريعت تو يعنی امتيازات خاص برای گروهی و توسری و محروميت برای گروهی ديگر. شريعت تو بويی از عدالت نبرده. جای اين شريعت در محلی که دادگاه می‏ناميم نيست. نه‏، آقای قاضی، اين عدالت و دادگستری نيست. اگر می‏توانی شريعتت را عوض کن، اگر نمی‏توانی دست از قضاوت بردار و بيگناهان ديگری را به کام مرگ نيانداز.... شريعت تو با شريعت خدای عادل فرق دارد... بساطت را جمع کن و خودت را راحت کن!

يادت هست، که آن زن بدبختی که دخترش را از کام آن مرد بی‏حيا بيرون کشيد، محکوم به مرگ کردی؟ از دست بد، ضربه‏ای که به مرد وارد کرده بود، يک سره کارش را ساخته بود. ولی شريعت تو، مرد قاتل را محکوم نمی‏کند، اما زن قاتل – چه از خودش دفاع کند، چه از کودکش – فرقی نمی‏کند، به مرگ محکوم است. اين است شريعت تو.

بعد زن با صدای خشم‏آلودی گفت: تعجب آور هم نيست که وجدانت ناراحت است. شريعتت سياه است، سياه، از انسانيت به دور است، رنگی از عدالت شريعت واقعی نگرفته است. اين شريعت، شريعت خدا نيست. اگر می‏خواهی يک قهرمان باشی، دست از اين کار بکش، اين بساط را جمع کن و برو دنبال عدالت!

*****

قاضی شرع بر کرسی قضاوت نشست. سال‏ها بر اين کرسی نشسته بود. سال‏ها قضاوت کرده بود. امروز هم مثل همه‏ی روزها بر آن کرسی تکيه زد. او می‏دانست که از شريعت تا عدالت فاصله بسيار است، اما شهر چنين می‏خواست و شرع چنين می‏گفت و او را يارای ايستادگی نبود. همه چيز روش هميشگی را دنبال می‏کرد. همه چيز می‏توانست، می‏تواند و بايد روش هميشگی‏ را داشته باشد، حتی قضاوت از روی شريعت، نه از عدالت. در مبارزه‏ی درونی‏اش، آن نيرو که اسم و رسم در اجتماع و شهر ناميده می‏شود، پيروز بود.

زنش چند سال پيش، يعنی بعد از ماجرای عشا او را ترک گفته بود. اما او نامش را به زنش هم ترجيح داده بود.

*****

حال هر صبح بعد از جلوسِ قاضی بر کرسی قضاوت، بر ديوار روبرو تصوير صورت‏هايی به حرکت می‏آمدند. صورت‏هايی شکسته، پريده، مريض... بعضی از آنها چشم نداشتند، گردن بعضی‏ها خونين بود... گاهی شبح اعضای بريده‏ای روی ديوار می‏رقصيدند. دست‏ها، دست‏هايی به اندازه‏های مختلف، حتی چند پا که می‏دويدند... ولی صورت عشا باقی می‏ماند که نگاهی حقارت آميز داشت و لبخندی تمسخرآميز.

اما قاضی به قضاوت خود ادامه می‏داد. شريعت را از حفظ بود. همه چيز مطابق شريعت، همه چيز مثل هميشه.


http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=18155

هیچ نظری موجود نیست: