۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

مُثله اندام جنسی دختران و زنان تحت عنوان ختنه -گردآوری و ترجمه: سلورا لزرجانی



شهروند: بر اساس برخی باورهای فرهنگی و مذهبی، قسمتی یا همه ی اندام خارجی جنسی دختران و زنان (نه به منظور درمان)، قطع می شود. افرادی که باور به قطع عضو جنسی دختران و زنان دارند معتقدند با این عمل نه تنها به دخترانشان صدمه نمی زنند، بلکه خوشبختی او را در آینده تضمین و نام نیک خانواده را حفظ می کنند.
در مورد به کار بردن واژه ای که مفهوم واقعی این عمل خشونت بار را نشان دهد (تحت عنوان ختنه، بریدن اندام جنسی زنان Female genital cutting) قطع اندام جنسی زنان (Female genital mutilation) اختلاف نظر وجود دارد. در گذشته برخی واژه ختنه را به کار می بردند که به نحوی با ختنه در مردان ارتباط پیدا می کرد. کلمه ختنه می تواند مفهوم واقعی تاثیرات مخرب فیزیکی و روانی ناشی از بریدن عضو جنسی زنان را پنهان کند. بر این اساس سازمان بهداشت جهانی و یونیسف “قطع عضو” (FGC/M) را برای این عمل در نظر گرفتند که نه تنها چگونگی عمل بلکه خشونتی که نسبت به حقوق انسانی دختران و زنان صورت می گیرد را نیز در بر می گیرد.
عمل خشونت بار قطع عضو جنسی زنان در سراسر جهان و خصوصاً به میزان زیادی در آفریقا و آسیا اتفاق می افتد. سازمان عفو بین الملل تعداد زنانی را که در سطح جهان قطع عضو جنسی شده اند بین 100 تا 140 میلیون اعلام کرده است و روزانه بیش از 3 میلیون دختر در معرض خطر قطع عضو جنسی قرار دارند. این عمل بیشتر در 28 کشور آفریقائی صورت می گیرد که از سنگال در جنوب آفریقا تا اتیوپی در مشرق و از مصر در شمال تا به تانزانیا در جنوب گسترش می یابد. این عمل در برخی شبه جزیره های عربی نیز دیده می شود، ولی بیشتر در مصر، سودان، اتیوپی و مالی متداول است.
این عمل به طور پنهانی در برخی از نواحی خاورمیانه نیز صورت می گیرد بخصوص در نواحی شمال عربستان سعودی، جنوب اردن و شمال عراق (کردستان). مطالعات اخیر نشان داده است که در دهکده ای در عراق به نام حصیرا بیشتر از 60 درصد زنان و دختران قطع عضو جنسی شده اند. عمل FGM به مقیاس کمتری در اندونزی، مالزی، پاکستان و هند نیز اتفاق می افتد. یونیسف در سال 2003 اعلام کرد که بیش از 97 درصد زنان متأهل مصر قطع عضو جنسی شده اند. در استرالیا، کانادا، نیوزلند، آمریکا و اروپا نیز مهاجران به صورت های مختلف دست به این عمل می زنند.
FGM معمولاً بین سنین چهار تا هشت سالگی انجام می شود و در زمان نوزادی یا بلوغ نیز اقدام به این عمل می شود. بر اساس آمار سال 2007 سازمان بهداشت جهانی، تا آن سال 91 درصد قربانیان FGM دختران 4 تا 10 ساله بوده اند. غیر قانونی بودن این عمل سبب شده است که این عمل پنهانی انجام شود و به شیوه سنتی با استفاده از قیچی، تیغ و چاقو توسط افرادی که هیچگونه آموزش پزشکی ندیده اند، صورت گیرد. این افراد سنتی عمل قطع عضو را بدون بیهوشی و ضد عفونی کردن ابزار مورد استفاده انجام می دهند که این شیوه کار می تواند سبب شوک ناشی از خونریزی زیاد شده و به مرگ منتهی شود و استفاده از ابزار آلوده نیز احتمال انتقال بیماریهای جنسی از قبیل هپاتیت و ایدز گردد.
قطع عضو جنسی در درازمدت خطرات جدی گوناگونی را به وجود می آورد. با مسدود شدن میزان زیادی از راه عبور ادرار و خون عادات ماهانه، مجاری اداری و دستگاه تناسلی به طور مکرر دچار عفونت می شوند و نازائی و کیست و سایر مشکلات دیگر را موجب می شود. این عمل در واژن زخمهائی باقی می گذارد که عمل جنسی را دردناک می کند و متخصص زنان را در انجام تستهای گوناگون با مشکل مواجه می کند و در هنگام زایمان نیز خطراتی برای مادر و کودک به وجود می آورد.
در سال 2007 بدر شاکر دختر 12 ساله مصری که اندام جنسی او قطع گردید به دلیل استفاده بیش از اندازه از مواد بیهوش کننده درگذشت. زینب عبدل غنی مادر این دختر مبلغی معادل 9 دلار آمریکا (60/4 پوند، 82/6 یورو) به خانم دکتری برای انجام این عمل در کلینیکی غیرقانونی پرداخت کرده بود. مادر ابراز کرد که دکتر تلاش کرد به او 3000 دلار بدهد تا او مبادرت به اقدامات قانونی نکند، اما او نپذیرفته است. در سال 2007 ، مصر پس از مرگ بدر شاکر قانون ممنوعیت قطع عضو جنسی زنان را به تصویب رساند.
قطع عضو جنسی سبب آسیبهای روحی در دختران و زنان نیز می شود. در سال2010 آماری در روز جهانی مبارزه با قطع عضو جنسی زنان در هلند در مورد پناهندگان و بهداشت آنها نشان می دهد که بسیاری از زنان تحت FGM دارای مشکلات روحی هستند. تحقیق از66 زن آفریقائی هلندی در این مورد نشان داد که آنها تحت فشار روحی هستند و مضطرب و پرخاشگرند و در ارتباط گیری دچار مشکل هستند و از تثبیت رابطه دچار وحشت می شوند. آمار تخمینی نشان می دهد که سالانه50 دختر و زن در هلند قطع عضو جنسی می شوند. تعداد زنانی که در آمریکاFGM می شوند معلوم نیست. کشورهای غربی هنوز در این مورد با مشکلات مواجه هستند، زیرا برخی مهاجران دخترانشان را به کشور زادگاهشان می برند و قبل از برگشتن عمل قطع عضو جنسی را در مورد آنان انجام می دهند.
برخلاف وجود قانون ممنوعیت FGM این سنت در بسیاری از جوامع و فرهنگها هنوز پابرجاست و در خفا صورت می گیرد و در بسیاری از موارد اجرای قانون ممنوعیت FGM جزء اولویت های اولیه دولتها نیست. برخی کشورها نیز آموزش افرادی که مبادرت به این کار می کنند را بر غیرقانونی کردن آن ترجیح می دهند. تحت فشار سازمان بهداشت جهانی و جمعیت های متعدد، در بسیاری از کشورها قانون منع قطع عضو جنسی زنان به تصویب رسیده است. سازمان بهداشت جهانی و مدافعان حقوق زنان می گویند تغییر این فرهنگ در هر کشوری بستگی به دولت و سازمان های فعال داخلی آن کشور دارد و موفقیت در پیشگیری از این عمل، بدون آموزش و حمایت قانونی داخلی، توسط فشارهای خارجی اندک است.
در برخی کشورها که بریدن عضو جنسی زنان متداول است، مسئولان برای کاهش آسیب فیزیکی به دختران و زنان از بیمارستان ها و دکترها خواسته اند که عمل FGM را با آسیب های کمتری انجام دهند. در واقع این عمل نوعی تخلف نسبت به جامعه بین المللی پزشکی است و افراد با این باور فرهنگی، FGMرا حمایت می کنند که به راهشان ادامه دهند. مخالفان قطع عضو جنسی زنان توسط پزشکان می گویند حرفه پزشکی ایجاب می کند که پزشکان حتی برخلاف باورها و اعمال فرهنگی جامعه به بیمارانشان صدمه نزنند.
در زمینه مخالفت با قطع عضو جنسی زنان از دو منظر بدان توجه می شود: بهداشتی (که از سلامت جسمی و روحی زنان دفاع می شود) این دیدگاه مخالف فراهم کردن تجهیزات پزشکی جهت کاهش ریسک خطر در اقدام به عمل FGM هستند. و از منظر حقوق بشر که چهار مورد از مسائل مورد بحث در دامنه حقوق بشر را در بر می گیرد: خشونت علیه زنان، حقوق کودکان، رهائی و آزادی از شکنجه و حق سلامت و بهداشت و یکپارچگی بدن.
سازمان ملل متحد، سازمان بهداشت جهانی، تمام کشورهای اروپائی و آمریکائی و بیشتر کشورهای آسیائی، قطع عضو جنسی زنان را ممنوع اعلام کرده اند. تا سال 2007 سیزده کشور آفریقائی نیز به این جنبش پیوستند و این عمل را ممنوع کردند، اما رشد تعداد زنان قطع عضو جنسی نشان می دهد که در بیشتر کشورهای آفریقائی این سنت همچنان قوی است و زنان و دخترانشان قربانی این خشونت هستند، هنوز قانونی برای ممنوعیت این عمل تصویب نشده است.
در طی سال ها تلاش های هماهنگ زیادی توسط سازمان بهداشت جهانی WHO و گروه های مختلف در پایان بخشیدن به عمل خشونت بار قطع عضو جنسی زنان و دختران صورت گرفته است و سازمان ملل روز 6 فوریه را روز جهانی علیه قطع عضو جنسی زنان اعلام کرده است.
گزارش هایی مربوط به بریدن عضو جنسی دختران در ایران از جنوب و غرب کشور می رسند. مُثله کردن اندام جنسی دختران، در استان های خوزستان، لرستان و بیش از همه کردستان معمول است.
هرمزگان و بنادر گنگ و جاسک از جمله شهرهای جنوبی ایران هستند که در آنها عمل FGM یک رسم است. در غرب ایران عمل FGM در آذربایجان، اورامانات، بانه، پاوه، پیرانشهر و حتی اطراف ارومیه در موارد متعدد به چشم می خورد.
با وجودی که سازمان ملل، نهادهای حقوق بشر و حقوق زنان، سال هاست که برای توقف چنین رسمی در جوامع آفریقائی، عربی و اسلامی تلاش می کنند و در چند کشور آفریقائی از جمله مصر، قوانینی علیه قطع عضو جنسی زنان تصویب شده اند، در ایران هنوز انجام این سنت به طور رسمی تائید نمی شود و دولت نیز تاکنون اقدامی برای جلوگیری از آن انجام نداده است.
“واریس دیری” یک قربانی مثله جنسی از تجربه هولناکش در سن پنج سالگی از قطع عضو جنسی خود می گوید. تجربه ی دردناک او را از زبان خودش که در سایت “آگاهی” منتشر شده، می خوانیم.
ساندی اکسپرس”واریس دیری” را “گل صحرا” خوانده و می نویسد، “گل صحرا” داستان زندگی زنی است که همواره خواسته است و یافته است. زنی که در بیابان های سومالی به دنیا آمده و حال به عنوان یک سوپر مدل و سفیر سازمان ملل در نیویورک زندگی می کند. در سیزده سالگی از خانه اش فرار می کند، زیرا نمی خواسته تن به ازدواج اجباری با یک مرد 60 ساله در ازای پنج شتر بدهد. بیابان های سومالی را روزها بدون آب و غذا درنوردید تا همانند دیگر زنان قبیله اش زندگی نکند و زندگی را آنطور که خود می خواهد تجربه کند.
او در پنج سالگی تجربه وحشتناک ختنه را داشته، قبل از خودش شاهد ختنه خواهر بزرگترش نیز بوده که بخشی از کتاب زندگی نامه اش را به آن اختصاص داده است. در این بخش جزییات این عمل را با جزییات به تصویر می کشد. “واریس دیری” بعدها توانست در لندن به یک مدل تبدیل شود و در این راه به شهرت برسد ولی شهرت امروزی او به دلیل فعالیت هایش در مقام سفیر سازمان ملل در مبارزه با ختنه زنان در سراسر جهان است.

عملی که طبق آمار منتشره سازمان ملل هر روزه بر روی 6000 دختر بچه انجام می گیرد. (توضیح: براساس تازه ترین گزارش یونیسف روزی 8 هزار دختر و زن در سطح جهان ختنه می شوند.)

«واریس دیری» در کتابش، داستان ختنه شدنش را اینچنین بیان میکند:

آن شب هیجان زده بیدار ماندم تا ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده است. هوا هنوز تاریک بود، قبل از سحر، زمانی که تاریکی کم کم جای خود را به روشنایی می داد و سیاهی آسمان به خاکستری می گرایید، او با ایما به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلوخوران، به دنبال او راه افتادم. حالا می دانم چرا دختران را صبح زود با خود می برند. می خواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود آنها را ببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه هر چند گیج بودم ولی به سادگی آنچه می گفتند انجام می دادم. ما از محل اطراقمان دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت: «اینجا منتظر می مانیم.» و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان به آهستگی روشن می شد؛ به سختی اشیاء را تشخیص می دادم و به زودی صدای لخ و لخ صندلهای زن کولی را شنیدم. مادرم نامش را صدا کرد و گفت: «خودت هستی؟»

«بله اینجایم»، هنوز هیچ چیز نمی دیدم فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم. او به صخره صافی اشاره کرد و گفت: «آنجا بنشین.»

بدون هیچ سلام و کلامی. بدون هیچ احوالپرسی. بدون هیچ توضیحی که قرار است چه اتفاقی بیفتد و بگوید بسیار دردناک است و تو باید دختر شجاعی باشی. هیچی. زن جلاد فقط به کارش پرداخت.

مادرم تکه ای از ریشه درخت کهنسالی برداشت و مرا بر روی سنگ نشاند. پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند، پاهایش را دور بدن من احاطه کرد. ریشه درخت را بین دندانهای من گذاشت. گفت: «گازش بزن» .

از ترس خشکم زده بود … مامان به من تکیه داد و نجوا کرد: «می دانی که من نمی توانم نگهت دارم. من اینجا تنهایم. پس سعی کن دختر خوبی باشی عزیزم. به خاطر مامان شجاع باش». من به بین پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی در حال آماده شدن است. او شبیه دیگر پیرزنان سومالیایی بود (با یک روسری رنگی که دور سرش پیچیده بود همراه با یک پیراهن سبک پنبه ای) با این تفاوت که هیچ لبخندی بر لب نداشت. او عبوسانه به من نگاه کرد، یک نگاه مرده در چشمانش بود. سپس به جستجو در کیف گلیمی کهنه اش پرداخت. چشمانم بر رویش ثابت مانده بود، چون می خواستم بدانم قرار است با چه چیزی مرا ببرد. من منتظر یک چاقوی بزرگ بودم ولی در عوض یک کیف کوچک نخی بیرون آورد. با انگشتان بلندش داخلش را می گشت و در نهایت یک تیغ ریش تراشی شکسته بیرون کشید. از این رو به آن رو چرخاند و امتحانش کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود. نور به اندازه ای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزییات. من خون خشک شده ای بر روی لبه دندانه دار تیغ دیدم. بر روی تیغ تفی کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد، مادرم دستمالی را بر روی چشمانم کشید.
چیزی که بعد از آن حس کردم بریدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم می شنیدم. وقتی به گذشته فکر می کنم، حقیقتاً نمی توانم باور کنم که چنین اتفاقی برای من افتاده است. فکر می کنم در حال سخن گفتن از شخص دیگری هستم. هیچ طریقی در دنیا وجود ندارد که من بتوانم به وسیله آن توضیح دهم که احساسش چگونه بود. مثل این است که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند با این تفاوت که این قسمت حساس ترین بخش بدن شماست.

من حتی یک اینچ هم تکان نخوردم ـ زیرا «امان» [خواهرم] را به یاد می آوردم، و می دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. می خواستم مامان به من افتخار کند. طوری آنجا نشسته بودم که انگار از سنگ ساخته شده ام. با خودم می گفتم اگر تکان بخورم شکنجه بیشتر طول خواهد کشید. متأسفانه، پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. دعا می خواندم، خدایا، لطفاً اجازه بده زود تمام شود. چنین شد. چون من از حال رفتم.

وقتی بیدار شدم گمان می کردم تمام شده است، ولی بدتر از زمان شروع بود. چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد را دیدم که یک پشته از خارهای درخت اقاقیا را کپه کرده بود. او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی از سوراخها رد کرد تا مرا بدوزد. پاهایم کاملاً بی حس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو می کردم بمیرم. احساس کردم به بالا شناور شدم و دور از زمین دردم را پشت سر گذاشتم و چند متر بالاتر از صحنه به پایین نگاه می کردم و این زن را که بدنم را به هم می دوخت – هنگامی که مادر بیچاره ام مرا در بازوانش گرفته بود- تماشا می کردم، در این لحظه احساس آرامش کاملی داشتم. دیگر نگران یا هراسان نبودم.

خاطره ام در این لحظه به پایان می رسد تا جاییکه چشمانم را باز کردم و آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره دراز کشیده بودم. پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده بود به طوری که نمی توانستم حرکت کنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم ولی او رفته بود. به تنهایی دراز کشیدم به فکر اینکه بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد. سرم را به سمت سنگ برگرداندم، با خون، خیس شده بود. مثل اینکه حیوانی را آنجا سلاخی کرده باشند. تکه هایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود، دست نخورده، زیر آفتاب در حال خشک شدن بود.

دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سر ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایه ای اطراف من نبود و موجی از گرما به صورتم سیلی میزد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت. مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سرپناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جایی که من تا زمان بهبودی استراحت کنم.

چند هفته تنهای تنها تا کاملاً خوب شوم.

من فکر کردم عذاب تمام شده تا زمانی که می خواستم ادرار کنم. حالا می فهمیدم چرا مادرم گفت زیاد آب و شیر ننوشم. بعد از ساعتها انتظار، برای دستشویی رفتن می مُردم. ولی پاهایم بسته شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. مادرم اخطار کرده بود که راه نروم. بنابراین نمی توانستم طناب هایم را باز کنم. چون اگر زخم ها از هم باز می شد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام می گرفت. باور کنید این آخرین چیزی بود که می خواستم.

به خواهرم گفتم: «من باید به دستشویی بروم». نگاهی که او به صورتم انداخت به من می گفت که اصلاً خبر خوبی نیست. گودالی در شنها برایم آماده کرد و مرا به آن سمت غلتاند. اولین قطره ای که از من خارج شد، تیر شدیدی کشید، انگار که اسید پوستم را می خورد. وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون (در زمان پریود) باز گذاشت. این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است. وقتی ادرار در محل زخم خون آلود جمع شد و قطره قطره از بین پاهایم بر روی شنها می ریخت(هر لحظه فقط یک قطره) هق هق گریه من شروع شد. حتی وقتی که زن جلاد مرا تکه تکه می کرد من گریه نکرده بودم. ولی حالا بدجور می سوخت و هیچ طوری نمی توانستم تحملش کنم.

بعد از ظهر، وقتی هوا تاریکتر شد، مادرم و امان به خانه برگشتند و من تنها در پناهگاهم ماندم. در آن لحظه از تاریکی نمی ترسیدم، یا از شیرها یا مارها، یا حتی اینکه آنجا بی پناه دراز کشیده ام بدون آنکه بتوانم بدوم. تا لحظه ای که خارج از بدنم شناور شدم و تماشا کردم که پیرزن چگونه آلت تناسلیم را به هم می دوخت، هیچ چیز نمی توانست مرا بترساند. من به سادگی مثل یک کنده درخت بر روی زمین سخت دراز کشیدم. بدون ترس، همراه با درد، بی هیچ حسی از مردن یا زنده ماندنم. نمی توانستم به این فکر کنم که دیگران در خانه دور آتش نشسته اند و می خندند و من اینجا در تاریکی دراز کشیده ام.

همچنان که روزها گذشتند و من در پناهگاهم دراز کشیده بودم. آلت تناسلیم عفونت کرد و تب کردم. هوشیاریم را از دست داده بودم و از درد ادرار عذاب می کشیدم، از ترس ادرارم را نگه می داشتم تا وقتی مادرم گفت: «اگر ادرار نکنی میمیری». سپس شروع کردم و به خودم فشار آوردم… ولی زخمم عفونی شده بود و در یک لحظه اصلاً نمی توانستم ادرار کنم … جدا از اینکه من تنها با پاهای بسته آنجا دراز کشیدم و منتظر بودم تا زخمم خوب شود. تبدار، بی حوصله و بی حال؛ هیچ کاری نمی توانستم بکنم ولی متعجب بودم که چرا؟ همه این چیزها برای چه بود؟ در آن سن نمی توانستم چیزی درباره سکس بفهمم. تمام چیزی که می دانستم این بود که با اجازه مادرم قصابی شده بودم و نمی توانستم بفهمم چرا؟
بالاخره مادرم آمد و من کشان کشان به خانه رفتم، پاهایم هنوز بسته بود. اولین شب بعد از برگشتم، پدرم پرسید: «چه احساسی داشت؟» گمان می کنم منظورش وضعیت جدید زنانگی ام بود ولی همه چیزی که می توانستم به آن فکر کنم درد بین پاهایم بود. با اینکه فقط 5 سالم بود، به سادگی لبخند زدم و چیزی نگفتم. چه چیزی درباره زن شدن می دانستم؟ با اینکه چیز زیادی نمی فهمیدم ولی درباره زنان آفریقایی می دانستم: زندگی کردن با رنج در موقعیت منفعل و بی پناه یک کودک را می شناختم.
پاهایم به مدت یکماه بسته و زخمم بهبود یافته بود. مادرم مدام خاطرنشان می کرد که نَدوم و نَپرم، بنابراین من با احتیاط می شلیدم. من همیشه فعال و با انرژی بودم و مثل یک یوزپلنگ می دویدم، از درخت بالا می رفتم، از روی سنگها می پریدم. برای یک دختر بچه اینکه یکجا بنشیند (در حالی که خواهر و برادرش در حال بازی بودند) نوعی عذاب بود. برایم خیلی وحشتناک بود که یکبار دیگر تمام آن پروسه را داشته باشم، برای همین حتی یک اینچ هم حرکت نمی کردم. هر هفته مادرم معاینه ام می کرد تا ببیند کاملاً بهبود یافته ام. وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست کاملاً هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود مانند یک زیپ، که آن زیپ کاملاً بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد. زمانی که شوهرم با یک چاقو یا فشار آن را از هم می درید.
…. اگرچه رنج فراوانی به واسطه ختنه شدنم بردم ولی بسیار خوش شانس بودم. می توانست بدتر از این اتفاق بیفتد، همانطور که مکرراً برای دیگر دختران اتفاق افتاده بود. وقتی به محل های مختلف مسافرت می کردیم، اقواممان را می دیدم و با دخترانشان بازی می کردم. وقتی دوباره آنها را می دیدم، دختران از دست رفته بودند. هیچکس حقیقت را درباره غیبت آنها نمی گفت، اصلاً سخنی از آنها به میان نمی آمد. آنها پس از ختنه می مردند (خونریزی منجر به مرگ، شُک، عفونت یا کزاز). با توجه به شرایطی که عمل در آن انجام می شد، این مسئله عجیب نبود. عجیب زنده ماندن هر کدام از ماست.
به سختی خواهرم «هالمو» را به یاد می آورم. سه ساله بودم و یادم می آید که بود، بعد از آن دیگر او را ندیدم ولی نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده. بعدها فهمیدم وقتی «زمان خاصش» آمد و زن کولی او را ختنه کرد، از خونریزی زیاد مرد.
وقتی ده سالم بود، داستانی درباره دختر عمه ام شنیدم. در شش سالگی ختنه شده بود. پس از آن برادرش نزد ما آمد و گفت که چه اتفاقی افتاده بود. زنی آمد و خواهرش را برد، سپس او در پناهگاهش ماند تا بهبود حاصل کند. ولی «آنجایش» (آنطور که پسر عمه م آن را می نامید) متورم شد و بوی گندِ پناهگاهش غیر قابل تحمل بود. وقتی او داستانش را تعریف می کرد باورم نمی شد. چرا او بوی بدی می داد و این برای من و «امان» اتفاق نیفتاده بود؟ حالا می دانم که او راست گفته است. به دلیل شرایط غیر بهداشتی عمل، زخم او عفونت کرده بود و بوی تهوع آور به خاطر قانقاریا بود. یک روز صبح، مادرش برای معاینه دختری رفت که طبق معمول شب را به تنهایی در پناهگاهش گذرانده بود. او دختر کوچکش را مرده پیدا کرد، بدنش سرد و کبود شده بود. ولی قبل از آنکه لاشخوران بتوانند لاشه اش را ببرند، خانواده اش او را دفن کردند…
و این عمل همچنان ادامه دارد. همین حالا که شما این مطلب را می خوانید دختران کوچکی در این سو و آنسوی جهان دارند این تجربه ی دردناک را پشت سر می گذارند، آیا آنها فردا را خواهند دید؟

هفت خوان مادر بودن -آنا تفکری


من یک زنم، یک مادرم. این را خوب می فهمم. از هنگامی که نخستین رگه های تبعیض را بین دختران و پسران خانواده حس کردم، فهمیده ام که زن بودن بهایی دارد. بهایی که ارزش آن را خودت تعیین نکرده ای. بلکه دیگران برای تو تعیین کرده اند. دنیای مردانه. این دنیا برای تو راه و رسمی ساخته است که اگر می خواهی مادری موفق؟ انسانی موفق؟ یا عاقبت به خیر؟ باشی باید وارد آن شوی. نام آن را هفت خوان زن بودن، مادر بودن گذاشته ام. اما این روزها دوباره این فکر با سماجت به سرم آمده است که چقدر مادر بودن سخت است. آیا همه زنان و مادران این خوان های متوالی را طی می کنند.؟ یا نه بعضی از آنها در وسط راه می برند و می مانند.؟ روزهای سختی است برای همه مادران و برای همه زنان.

در این سال و در این ماهها و در این روزها که با بیم و امید می آیند و می روند، هر بار که روز نو می شود، تا چشم از خواب باز می کنم، با خودم می گویم: من یک زنم، یک مادرم، یک همسرم، آری احساس می کنم که در این سال به مادران چه گذشته است. چون خودم هم از این گروه هستم. هر شب که می خواهم چشم بر هم بگذارم، با خودم می گویم: آیا ممکن است دیگر هیچ مادری را داغدار فرزندش نبینم؟ و این البته آرزویی است که بیش از سی سال است همراهم است. تجربه انقلاب، تجربه جنگ ، تجربه زلزله هایی که هراز گاهی دراین سرزمین اتفاق می افتد، و آخرین تجربه ایی که مرا باز به این آرزو پیوند داد تجربه جنبش سبز بود. یک سال است که همواره آرزو می کنم ایکاش روند امور به گونه ای دیگر رقم می خورد. بچه هایی که با آن همه شادابی و طراوت در خیابانها حاضر شدند، جوابشان این نبود خواستشان چیزی نبود که در برابرش دیوارهایی بلند از انکار بسازیم.
در این لحظه ها به عنوان یک مادر دلم می خواست می توانستم به دنیای سیاست فکر نکنم کار سیاسی همیشه در این دیار فرجامی تلخ داشته است، اما به عنوان یک مادر حق دارم که به احساس مادرانی فکر کنم که در این سال چشمشان به در خشکید، از بس منتظر فرزندان ماندند، فرزندانی که هرگز به خانه بازنگشتند.
آری من یک زنم و یک مادرم، می دانم که برای بزرگ کردن یک فرزند از چه هفت خوانی باید گذشت. هفت خوانی که هر زنی و هر مادری از آن گذشته است. به خصوص در سرزمینی که گاهی وجود تو را انکارمی کنند. و تو باید صبورانه بایستی و مقاومت کنی و فرزندانت را بزرگ کنی. دلم می خواهد در این روزها از هفت خوان مادر بودن در سرزمینی سخن بگویم که مادری داغدیده بودن در آن همواره ارزان به دست آمده است.
اما در سرزمین ما این رنج ها از کی و چگونه شروع می شود. خوان اول این است که تو زنی و هنوز مادر نیستی. جامعه مردسالار به تو می گوید باید خودت را با گذشتن از هفت خوان ثابت کنی. و البته تو زنی و رستم نیستی که به آسانی بتوانی از هفت خوان بگذری. در این راه اگرچه تو با خیلی نیروها و نمادها باید بجنگی، اما مانند رستم سلاح و اسبی به نام رخش نداری. دست تنهایی. این را از همان اول که تو را در آستانه هفت خوان قرار می دهند، می فهمی.
به نظر من خوان اول زندگی مشترک با کسی است که در بیشتر موارد تو نقشی در انتخاب او نداشته ای. در خانه نشسته ای و به تو دختر دم بخت می گویند. همسایه ای در حمام یا درکوچه تو را دیده است، گوش به گوش خبر به چهار کوچه بالاتر می رسد که دختر دم بخت منتظر است. بعد جوانی یا میانسالی و گاهی هم پیرمردی می آید که خوان اول تو است. تو او را نمی شناسی و او تو را نمی شناسد. همه چیز در فضایی مبهم می گذرد. بزرگترها تصمیم می گیرند و تو تنها تابعی. روزی که مراسم عروسی است تازه تو باید خودت را به قالبی دربیاوری که مردت بپسندد. و این داستان از همان روز و شب اول شروع می شود. اگر مردت خوب باشد و خوش اخلاق ، که خوشا بحالت، اما اگر مردی متعصب و بدخلق باشد وای به حالت. در هر حال چه او را دوست داشته باشی، چه نداشته باشی، چه قواره تن تو باشد، چه نباشد، به تو می گویند باید او را تحمل کنی، و دم برنیاوری.
اگر رستم در بیشه شیر ، شیر را شکست داد و به خوان دوم رسید، تو اما در خوان اول مانده ای. تنها ایستادگی ات است که معنی گذشتن از این خوان را می دهد. تو صبر می کنی و تحمل می کنی، به امید گذشتن از خوانهای دیگر و زندگی بهتر.
بدین ترتیب تو از خوان اول گذشته ای، یعنی تو را گذرانده اند. چند وقت دیگر می گذرد. خویشان و همسایه ها سر در زندگی تو می کنند تا ببینند شکم تو بالا آمده است یا نه. در این سالها که تو جوانی و بی تجربه، بچه دار شدن یعنی عبور از خوان دوم. خوانی که نه ماه طول می کشد و تو در تمام این نه ماه با هزار مشکل دست به گربیان می شوی. مریضی، هراسهایی که از معیوب بودن طفل به سرت می زند، بی تفاوتی های شوهرت که کار به بار کشیدن جنین را فقط وظیفه تو می داند و تو با خودت می گویی که این هم یک خوان دیگر است. اما با خوان دوم رستم تفاوت دارد که در بیابان بی آب اسیر بود و باید از آن می گذشت. رستم از بیابان بی آب گذشت، آن چنان که تو نیز سرانجام کودک خود را به دنیا می آوری و از این خوان می گذری. ا
از این دوران هم با یک شادی بزرگ عبور می کنی. شادی بزرگ به دنیا آمدن آن کسی است که تو با خون خود بزرگش کرده ای. اما بلافاصله باید وارد میدان دیگری شوی همان طوری که رستم نیز از خوان دوم درنیامده رفت به خوان سوم که نبرد با اژدها بود. خوان سوم نیز برای تو مثل نبرد با اژدها می ماند. اژدهایی که گاه در قالب بیماری سربرمی آورد و گاهی در قالب ستیز با آنها که در وضعیت های خاص می خواهند کودک ات را از چنگت درآورند. تو مادری و باید ثابت کنی که می توانی از این خوان نیز عبور کنی. تو با نیرویی که تنها مادران از آن اطلاع دارند، مسئولیت بزرگ کردن نوزادی را که در آغوش گرفته ای ، می پذیری. وقتی که نوزاد از پستان های تو شیر می مکد، تو با خودت می گویی ، آیا به سلامت از این خوان عبور خواهم کرد؟ چه شبها تا صبح چشم برهم نمی گذاری تا کودک تو به سلامت بزرگ و بزرگتر شود. چه شبها که باید تنهایی این بار را بر دوش بکشی. ممکن است پدر خانه ، به هزار دلیل دور از خانه باشد. کار، بی مسئولیتی و اعتیاد، زندان به دلیل های متفاوت و یا همه این ها به کنار، اینکه او نمی خواهد در بزرگ کردن کودک با تو سهیم باشد و آن را تنها وظیفه مادر می داند. سرانجام با هزار سختی و مبارزه ، این خوان را هم با موفقیت پشت سر می گذاری، دلشاد هستی که کودکی را آماده می کنی که به جامعه بفرستی تا خوشبخت باشد و تغییر ایجاد کند.
خوان چهارم اگر برای رستم نبرد با پیرزن جادو بود، برای توی مادر نبرد با هزار کم و کاستی است. تو باید سربلند و با افتخار کودکی را که پرورده ای بیرون از خانه بفرستی. اولین حضور کودک در جامعه مدرسه است. مدرسه های ما هزار و یک دلیل می گذارند که همیشه نگران باشی. کلاسهایی با شاگردان بیش از پنجاه نفر، کلاسهایی با گرما و سرمای فصلی و بخاریهایی که گاهی بلای جان بچه ها می شود. مدرسه هایی که روح و روان کودک تو در آن درک نمی شود. درسهای اجباری و معلمان دلزده که خود اسیر هزار مشکل هستند و از همه مهمتر اجاره خانه و حقوق اندک. در این شرایط تو باید بار هزار کمبود را بر دوش بکشی. اگر دستت می رسد هوای معلم بچه را داشته باشی، اگر می توانی کمی به هزینه مدرسه کمک کنی که بخاریها ایمن باشند، اگر می توانی خطر ریزش سقف مدرسه را در فصل باران بگیری و اینها همه یعنی نبرد در خوان چهارم. از این خوان هم می گذری، چقدر همیشه احساس می کنی که نیرو و توان داری که به پای بچه ها بریزی.
خوان پنجم برای رستم اگر نبرد واقعی با پهلوانی به نام اولاد و لشکریانش بود، برای توی مادر هم یک خوان سخت است. به میانسالی نزدیک می شوی. باید نگاهی به زندگی خودت بیندازی. اگر کار می کنی، زیر فشار کار از پای درمی آیی. اگر معلم باشی، علاوه بر همه آن مسئولیت ها باید خودت این یکی را هم بر دوش بکشی، اگر پزشک باشی یا پرستار، اگر کارگر باشی و یا اگر خانه دار، در این میانسالی چه چیزهایی زندگی ات را تهدید می کند، باید با همه آنها مبارزه کنی. این خوان پنجم است. در این دوران شاید بیش از هر زمانی دیگری زندگی شخصی ات در خطر باشد شوهرت را چه چیزهایی تهدید می کند؟ زندگی ات را، و حوزه امنی که دوست داری داشته باشی. جسمت دارد ( ذره ذره) زیر بار کار و زندگی فرسوده می شود، اما تو در این زمان باید بیش از همیشه کار کنی و رنج ببری. دیو اعتیاد، دیو بیماری، دیو هوس هایی که در زندگی سرباز می کنند، دیو بیکاری که تهدیدی هرروزه است، دیو نداشتن خانه و اجاره خانه، و بیش از همه دیوهای افسانه های ایرانی میشود.
با اینها همه مبارزه می کنی و پس از چند سال دیگر خسته تر و کم توانتر ، اما از این میدان هم پیروز بیرون می آیی. باخودت می گویی یک خوان دیگر گذشت، همان گونه که رستم توانست این خوان را بگذراند.
خوان ششم اگر برای رستم نبرد با ارژنگ دیو است، برای تو صحنه ای دیگر از نبرد برای فرزندانت است. آن ها که اکنون نوجوان و جوان شده اند. یکی می خواهد برود سربازی ، یکی می خواهد برود دانشگاه، یکی تازه عاشق شده است و خیال می کند که به بالاترین ستاره های کهکشان رسیده است و تو باید کمک کنی و پله پله او را در جایگاه واقعی اش بنشانی. در همین حال باید فکر هزینه های تحصیل بچه های دیگر باشی. رفتن به دانشگاه آسان نیست، به خصوص اگر " آزاد" باشد. تازه دانشگاه و اجتماع فقط اینها نیست. دلهره های خودش را هم دارد. تو مادری و مجبوری همه این بارها را بر دوش بکشی. مبارزه کنی و بجنگی تا کم نیاوری، اگر کم بیاوری ، ممکن است از این خوان نگذری، رستم در نبرد با ارژنگ دیو پیروز شد، پس تو هم از این خوان می گذری و پیروز می شوی.
تا نوبت به خوان هفتم برسد. خوان هفتم برای رستم ، نبرد با دیو سفید است و برای توی مادر نبرد برای به دست آوردن حق و حقوقت است. حق زن بودن و مساوات داشتن، حق شهروند بودن و آزادی داشتن. رستم سرانجام دیو سفید را شکست داد، اما توی مادر در خوان هفتم مانده ای ، سالهاست که در این خوان نبرد می کنی، سالهاست که خون دل می خوری، به خصوص وقتی در این نبرد سهمگین، در این نبرد سهمگین گلی که پرورده ای اسیر زندان میشود یا بد تر از آن، به خاک می افتد، اسیر در زندان است یا بدتر از آن ، افتاده بر خاک، تو روی تن عزیز او افتاده ای و فریاد برمی آوری، جهان را به کمک می طلبی که در این نبرد، کم نیاوری. تو در همین حال که عزیزت را در خاک می کنی، همان که برایش این همه خوان را پشت سر گذاشتی ، به خودت می گویی، این که آخر جهان نیست، اگر عزیز من در این خوان برخاک افتاد باید مواظب و مراقب بچه های مردم باشم که آنها نیز عزیز من هستند و تو مادری، تو مادری و در این خوان ایستاده ای و نبرد می کنی، با کسانی که زورشان از تو بیشتر است و سلاح سرد و گرم دارند. اما تو به خود می گویی، من مادرم، اگر از رستم بیشتر نباشم، کمتر نیستم، من هم سرانجام از این خوان می گذرم، اگرچه پیکر پاک عزیزانی بر دوشم مانده است که باید به خاک بسپارم، اما من مادرم و به اتفاق مادران دیگر از این خوان نیز می گذریم! خوان هفتم، خوان آزادی زن!

http://www.madaraneazadar.com/2010/06/blog-post_243.html‍