
گاهی آن قدر حس گریختن در من فریاد می زند که حس می کنم دیگر هیچ نیرویی نمی تواند وادار به ماندنم کند، بارها شده صبح که چشمانم را باز کرده ام با خود گفته ام امروز دیگر روز آخر است.
اما همیشه شب شده و من یادم رفته که باید می رفته ام از این جا، یادم رفته که با خودم قرار گذاشته بودم تا بگریزم از این همه خفقان، از این همه باید و نباید ها، می دانم که شاید در گوشه ای دیگر می توانستم راحت تر زن بودنم را زندگی کنم، آسان تر می شد خودم و زنانگی ام را دوست بدارم و آن را در زیر هزاران برقع مریی ونا مریی پنهان نکنم.
اما نتوانستم، هر بار که بار سفر بستم پایم لرزیده، می دانم که هیچ جایی در این جهان نیست که آرامشم را به من باز گرداند وقتی آرامش از درون من گریخته است.
می دانم که باید بمانم و بجنگم، برای لحظه لحظه ی زن بودن و زن ماندنم، باید بجنگم، می دانم مادامی که در این جغرافیا هستم چاره ای جز جنگیدن ندارم، من با جنگ زاده شدم.
جنگیدن را وقتی به من آموختند که دوچرخهام را به جرم بزرگ شدن از من گرفتند، وقتی مجبورم کردند خودم را در قفسی پارچهای زندانی کنم، وقتی به من آموختند که خودم را نیارایم، بوی خوب ندهم، پاشنههای کفشم صدا ندهند تا مبادا رجال دور و برم تحریک شوند.
همان وقتی که برای سیاه شدن پشت لب یا کلفت شدن صدای پسرهای هم سن و سال من قربان صدقهها میرفتند و من درد اولین تجربه بلوغم را به عزا نشسته بودم.
اما من جنگیدم، از آن روزها تاکنون، هر لحظه در جنگم؛ من سهم خودم و سهم تمام زنان این سرزمین را میجنگم. من میجنگم تا شاید روزی دیگر زن بودن جرم نباشد. تا شاید روزی بیاید که زنی، زن بودنش را پنهان نکند؛ تا زنانگی لکه ننگ نباشد.
شاید روزی بیاید که دختران سالیان دور بعد از من، از زن بودن نهراسند؛ تا شاید زن بودن دیگر در این سرزمین مردپرور زنکش، بهایی نداشته باشد. من می جنگم به امید روزهای دوری که دیگر بهای زن بودن، اسارت و بردگی جنسی نباشد؛ برای روزهایی که هیچ زنی در زیر هیچ قفس پارچهای در بند نباشد.
میخواهم اگر من و همنسلانم نتوانستیم، لااقل دخترانمان هویتشان را از نام یک مرد وام نگیرند، آزادی بهای هیچ عشقی نباشد، میجنگم تا دیگر عایشهای اتفاق نیفتد، صدیقه و خیام زیر سنگهای تحجر مدفون نشوند، وزارت اطلاعات و فرهنگ، زنان بیحجاب را بلاکلیست نکند.
من میجنگم تا دختران ما مجبور به تمکین نباشند، تا خروج من از خانهام، به مجوز هیچ مردی صادر نشود، تا کسی دختران این سرزمین را چون گوسفندان بیزبان در ٩ سالگی به حراج نگذارد.
من نه مردستیزم، نه رادیکال. من فقط یک زنم و میخواهم زن بمانم. دوست داشتم در سرزمینی زاده میشدم که با این همه بیگانه میبودم، اما افسوس که سهم من این است. سهم من نیز چون فروغ، آسمانی است که آویختن پردهای آن را از من میگیرد، پرده ای که نه من، بلکه دیگران برایم میآویزند.
زندگی من در پشت همین پردهها شروع میشود و در پشت همانها هم تمام.
نمیتوانم بایستم। توقف برای من مرگ است. میجنگم تا دختران بعد از من شاید زنان خوشبختتری باشند.